« سلام رما به آفتاب برسانید»
ایراندخت(پوران) مهرپور
(1367- 1324 )
میهن روستا
پوران در سال 1324 در شهر نهاوند به دنیا آمد. دوره ی دبستان را در مدرسه زردشتی ی « گيو» گذراند. پس از آن به « انوشيروان دادگر» رفت و سيکل اول دبيرستان را آنجا تمام کرد.
برای سيکل دوم اما در خوارزمی ثبت نام کرد؛ در رشته ی رياضی. در اين جا بود که بيش از پيش به ورزش رو آورد؛ چندان که در هفده سالگی در دو رشته ی شنا و کوهنوردی زنان به مقام قهرمانی کل کشور رسيد و مدال طلا گرفت. ديپلم دبيرستان را که دريافت کرد، به عنوان ميهماندار در "شرکت هواپيمايی ملی ايران (هما)" استخدام شد. در سال 1349 به انگلستان اعزام شد و پس از گذراندن يک دوره ی چند ماهه در لندن، به ايران بازگشت. اما در سال 1350 که دوباره به لندن اعزام شد، آن جا ماند و به کشور بازنگشت. در اين تصميم گيری، آشنايی با شماری از اعضای " کنفدراسيون محصلين و دانشجويان ايرانی" در انگلستان، بی تأثیر نبود. در سال 1352 با يکی از کوشندگان "کنفدراسيون" ازدواج می کند. از اين زمان است که به جنبش دانشجويی خارج از کشور می پيوندد و زندگی اش را وقف مبارزه ی سياسی می کند. در اين راستاست که دو سالی هم به آلمان می رود، یک دوره ی دو ساله چاپ را با موفقيت به پايان می رساند و در اين فن صاحب تخصص می گردد. با شکل گیری جنبش مردم عليه ديکتاتوری شاه، به فکر بازگشت به ايران می افتد و فکرهايش را با برادرش در ميان می گذارد:
« نمی دانم از کجا و با چه کلمه ای صحبتم را با تو آغاز کنم. ياد شعری از [ خسرو] گلسرخی افتادم که آغازی زيبا و پر مفهوم است و يک مبارز را به همه ی عظمتش نشان می دهد. و اين که چگونه مانند سرو هميشه ايستاده خواهد ماند؛ حتا در لحظه ی مرگ.
فری عزيزم خیلی مشتاق ديدارت هستم. و شاید بالاتر از ديدار اينکه می خواهم ببينم و مطمئن باشم که... روحيه ای پولادين داری و می خواهم در تو حقارت دشمن را و زبونی آنرا پيدا کنم... چقدر شاد و پر غرور می شدم وقتی می فهمیدم که تو در پشت ميله های زندان با روحيه و استقامت هستی، قلبم از خوشحالی مسرور می شد...
نمی دانم چقدر می دانی که مبارزات کارگری اوج بيشتری گرفته و مبارزه شکل و محتوای غنی خود را پيدا می کند و مارکسيسم لنينيسم اين تنها اندیشه ی رهائی بشريت چراغ راه مبارزه می شود و هر روز کامل تر در همه ی جوانب، مسير مبارزه را روشن تر می کند. يادِ گفته ای از مارکس – این رهبر رنجبران جهان – افتادم که ميگه: وقتی ما به جامعه ی کمونيستی برسيم و آغاز آن باشد، درست مانند اينه که جهان تولد يافته و دوران آبستنی خود را به پايان رسانيده و آنجا زندگی واقعی است. و اين هزارها سال بندگی و درد بشر را دوران بارداری می بينه و زندگی واقعی را همانجا که اختلافات طبقاتی از بين رفته و عشق و زيبايی بين بشريت مسکن گزيده.
از خودم چی بگم. نه اينکه فکر کنی که آدم بی تصميمی هستم و تا حالا تکليف خودم را معين نکرده ام. آنقدر مسئله پيچيده است که انسان نمی داند کدام [راه] را انتخاب کند. ولی فری عزيزم فقط این را بدان که هر تصميمی که بگيرم برای مبارزه کرده است؛ و اينکه در چه حالتی من خواهم توانست بيشتر مفيد واقع شوم. و اگر تصميم روی اين مطلب بود که مثلاً کجا زندگی کنم، خيلی راحت می شد انتخاب کرد و اگر لحظه ای احساس کنم و به اين برسم که آمدن به ايران و زندگی در آنجا حتا زندان رفتن مثبت تر از خارج است، آن وقت لحظه ای درنگ نخواهم کرد و خواهم آمد. تنها مسئله ای که جلوی مرا گرفته اين است که کجا اثر بيشتری دارم و اميدوارم که مدتی ديگر برايم روشن شود و فقط مطمئن باش که هيچ چيز برايم بالاتر و با ارزش تر از مبارزه کردن نيست و تنها عشق و رشته پيوند من به زندگی است.
گاهی فکر می کنم که انمکان داره از اين که مثلاً تحت شرايطی اين اميد سست بشه و ناله های ناماميدی را سر بدهم؟... در ذهنم امکانی برای آن نمی بينم و چقدر افسوس که من در مکتب توده های خلقم آموزش نگرفته ام و اين ضعف بزرگی است که می تواند خيلی چيزها را به دنبال خود بياورد... مبارزات خارج از کشور رشد و محتوای بيشتری پيدا کرده، ولی اختلافات زياد شده و همه از یکديگر جدا شده اند و چندين کنفدراسيون به وجود آمده. من نمی دانم چقدر طول خواهد کشيد که دوباره اتحادی به وجود بيايد و آن بستگی به درون ايران دارد و اينکه تا چه زمان ديگری طبقه کارگر تکليف ما روشنفکران را روشن بکند. اما [جای] هيچ گونه نا اميدی نيست و از آنجائی که هدف يکی است و ديکتاتوری وحشتناک است، به اين دليل [و به رغم] اين انشعابات، مبارزه همان گونه ادامه دارد و گروه گروه کارهای جدی می کنند و تا آنجا که می توانند صدای ايران را به گوش جهان می رسانند و از آنجائی که يکی از شزوط پيروزی انقلاب اين است که کارگران جهان بايد پشتيبان مبارزات به حق هر کشوری باشند تا که پيروز شود...؛ بنابراين، اين وظیفه شايد به عهده ی دانشجويان خارج است که... گوشه ای از پيشبرد امر انقلاب باشند. حال هر چند کوچک و ناچیز مقابل مبارزين درون کشور... به اميد روزهای بهتر هستم. روزی که اکثر توده های مردم و در رأس آنها طبقه ی کارگر آگاه... سيل وار کاخ ستم و جور سرمايه داران را فرو بريزد و اختلافات طبقاتی [را] از بين ببرد...»
اوج گيری جنبش مردم، پوران، را به هيجان آورد و در اوايل شهريور 1357 او را به ايران کشاند. از اين پس دست در دست رفقايش در گروه "آرمان کارگر" به جنبشی می پيوندد که خيال آن را سل ها در سر پخته بود. با سرنگونی حکومت شاه، به عنوان کارگر در کارخانه ی "داروگر" مشغول به کار شد تا بتواند در سازمان دهی جنبش کارگری نقش مؤثرتری ايفا نماید.
در هم ريختگی اوضاع اجتماعی پس از انقلاب، زندگی شخصی او را در هم ريخت و پوران از همسرش جدا شد. پس از مدتی اما، به يکی از رفقای هم سازمانی اش دل بست و با او ازدواج کرد.
برای ارتقا آگاهی سیاسی توده های ستم کشیده، کم نمی گذاشت؛ حتا در بحث های خيابانی هم شرکت می کرد. پس از راه پيمائی اعتراضی به تعطيل روزنامه ی "آیندگان" و در حالی که با چند جوان جويای آگاهی در حال بحث بود، مورد حمله ی دسته های چماق دار حکومت اسلامی قرار می گيرد. زنان حزب الهی موهای بافته او را از دو سو کشيدند و مردان شان به شکم و کمر او لگذ زدند. سرانجام به کمک یک راننده ی تاکس و بدون برخورداری از حمايت مردمی که دور و برش ايستاده بودند، توانست از آن مهلکه بگريزد. اما ضربه ی روحی آن درگيری، مدتها با او ماند و تأثیر عميقی بر او گذاشت.
به دنبال دستگيری شماری از اعضای "گروه" در سل 1360 ، راهی کردستان شد و چهار ماهی در آن نواحی ماند. برای انجام وظايف تشکيلاتی اما، دوباره به تهران بازگشت.
در آبان ماه 1361، همراه با همسرش دستگير شد. بيش از هر کس، نگران مهرنوش بود که هفده روزه بود. به زغم اندرز و اصرار همسر، از ابراز ندامت سر باز زد و بر سر مواضع خود ايستاد{ دیدار و گفتگوی زن و شوهر را که در جريان آن شوهر از پوران می خواهد ندامت کند، از سوی همبنديان پوران به آگاهی نگارنده رسيده است؛ پس از اين که تنی چند از آنها از زندان آزاد شدند و به تبعید آمدند.}
فشار بر او را دو چندان کردند. از او که در خانواده ای زردشتی بزرگ شده بود خواستند که نمار بياموزد و نماز بخواند. زِر بار نرفت و اعلام کرد که کونيست است و به هيچ دينی ايمان ندارد. و اين همه در حالی بود که بسياری از اعضای "گروه" و از جمله همسرش به مصاحبه های تلويزيونی و ابراز ندامت تن دادند. وقتی همه ی تقلاهايشان بی نتيجه ماند و دريافتند که نمی توانند پوران را در هم شکنند، به جوخه ی اعدام سپردندش؛ در تیرماه 1362 و همراه با شماری دیگر از اعضای "گروه".
و او " مانند سرو ايستاده بر جای ماند، حتا در لحظه ی مرگ." وصیت نامه اش نه تنها گواه اين ادعاست، بلکه نمايانگر بسيار نکته هاست:
« مادر خوب و پدر عزيزم و تمام عزيزانی که دوستتان دارم و دختر عزيزتر از جانم، مهرنوش که از محبت مادری و پدری محروم ماندی و اميدوارم که دليل اين کمبود و محروميت را بفهمی و از من دلگير نباشی.
... مامان جان و بابای عزيزم! خيلی دلم می خواهد که شما شاد باشيد... من هميشه دوشت داشته ام شما محکم باشيد و ِادتان باشد که به هر حال روزی مرگ به سراغ همگی ما می آيد. يادتان باشد که ما می توانيم همديگر را در طلوع خورشيد، در غنچه ی گلی که دهان باز می کند، در قطره ی شبنمی که روی آن می نشيند، در نگاه کودکان کوچکی که آينده از آن آنهاست و در خنده های شبنم و مهرنوش و آرش و بابک و رویا و رامین و همه ی بچه های فاميل جستجو کنيم...
در اين لحظه ی آخر زندگی ام، قلبم سرشار از عشق به همه ی شما و همه ی چيزهای خوب است و آرامش خيلی خوبی تمام وجودم را فرا گرفته. و می دانيد که من هميشه نفرت داشتم از اين که کسی بخواهد زير بازوی مرا بگيرد و از اين که خودم توان اين را دارک که مرگ را پذيرا باشم خوشحالم. و اين شايد بزرگترين موهبتی باشد که به من ارزانی شده و بدانيد که دختر شما هرگز غصه نخورد و تا آخرين لحظه ی زندگی شاد و خندان بود. و من از شما هم می خواهم که به خاطر من رنج نبريد و شاد باشيد.
سلام مرا به آفتاب، اقيانوس ها، به کوه ها، به جنگل ها، و به سراسر دنيا برسانيد. مهرنوش عزيزم را با تمام چيزهای خوب رشد دهيد. ...با يک دنيا آرزوی خوشبختی برای همگی شما. با يک دنیا آرزوی صبر و شکيبايی و اميد به اين که همه چيز خوب خواهد شد. می دانم که همگی ما در قلب يکديگر زنده خواهيم ماند و خوشا به حال کسانی که با عشق به عزيزانی که دارند، با قلب پر از محبت، مرگ می پذيرند و مطمئن باشيد که من هم با عشق به همگی شما، اين لحظات آخر را می گذرانم و همگی شما را در آغوش می گيرم و با بوسه های فراوان از شما خداحافظی می کنم و عشقم را نثارتان می کنم و دستتان را می فشارم. با همان روح و قلبی که می شناسيد.
دختر شما، ايراندخت
»