توي سلولم نزديكاي صبح بود كه خوابم بردبه همين دليل بعد از خوردن نهار خوابيدم با صداي عليرضا از خواب بلند شدم حدوداي ساعت4 بعد از ظهر،پرسيدم مگه ساعت چنده ؟گفت مهم نيست محمد را دارند مي برند.
كجا؟
ميبرن ديگه
شوكه شده بودم اولش فكر كردم مي خواهند كه زندانش را عوض كنند ولي وقتي بر افروختگي عليرضا را ديدم بلند شدم و با او به طرف سلول محمد رفيم.
دير زماني بود كه حكم اعدام گرفته بود محمد يك بار از سال 60 تا 67 به جرم هواداري از سازمان مجاهدين زنداني بوده و بار ديگر در سال 69 باز هم به همين جرم دستگير و در يك دادگاه به اعدام محكوم گشته بود.
به طرف سلول محمد مي رفتيم تمام بچه هاي سياسي در راهرو بودند،و محمد داشت با همه ديده بوسي مي كرد،تك تك بچه ها را در آغوش مي گرفت ميبوسيد و در گوششان چند كلمه اي به نجوا ميگفت ،همه گريه مي كردندما هم رسيديم من نيز نتوانستم خود داري كنم ولي عليرضا ساكت به او نگاه مي كرد تمام عضلات صورتش مي لرزيد 18 سال بيشتر نداشت اونيزبه جرم هوا داري از مجاهدين دستگير شده بود.محمد خنده كننان به طرف من آمد همديگر را در آغوش گرفتيم ،اشك تمامي صورت مرا پوشانده بود صورتم را در دستانش گرفت نگاه كوتاهي كرد و گفت فكر مي كني دارم كجا مي رم؟ما از اول مي دانستيم كه ممكنه يك روز براي ما اين اتفاق بيفتد تازه من كه جاي دوري نميرم من در راه خدا و خلقم كشته مي شم پس همه ما بايد خوشحال باشيم،باز مرادر آغوش گرفت و در گوشم گفت :چشم اميد همه ما به شماست نگذاريد سلاح ما بر روي زمين به ماند.حاضر نشد دمپايي نو و ساك خوب با خود ببرد مي گفت لاشخورها بعد از مرگم با خود مي برند.
او رفت در حالي كه زندانيان عادي برايش صلوات مي فرستادند و از خدايشان مي خواستند كه مسئولين پشيمان شده و او را دگر با ر باز گردانند.
شب تا موقع خواب ديدم كه عليرضازير پتو در حال تكان خوردن است،پتو را از روي او كنار زدم ديدم در اشكش غرق شده
و فردا صبح هنگام اذان يكي از دوستان آمد و گفت محمد مبلغي به تو بدهكار بوده اين هم بديهي او ، مي دانستيم در اينگاه او بر روي چوبه داربه سان پرچمي در اهتزاز است .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر