مادران نسل انقلاب، مادران صلح و آزادی
وقتی از اواخر شهریورماه ۱۳۶۰ وارد بندهای عمومی زندان اوین شدم، علاوه بر طیف گسترده دختران جوان و نوجوان ِ دربند، و همچنین تعداد زیاد دخترکان خردسال و حتی اطفال نوزادی که بناچار همراه مادران جوان و اسیرشان در زندان بسر میبردند، در عین حال حضور زنان و مادران میانسال و سالخورده زندانی نیز واقعآ چشمگیر بود. در واقع سه نسل بطور همزمان و در کنار هم، در زندانهای رژیم خمینی قرار داشتند.
برخلاف دیکتاتوریهای کلاسیک معاصر که در روند سرکوبهای سیاسی موسمی آنان، عمومآ پدران و مادران از تعرض مستقیم در امان میمانند و معمولآ سهم آنان تحمل داغ و دردِ اسارت عزیزانشان است - که البته این خود دست کمی هم از رنج و شکنج زندانی بودن ندارد - با اینحال در حاکمیت آخوندی همه اَشکال و عناصر و پدیده های سرکوب همچون خود ملایان، بی نظیر و بیسابقه و بی حد و حساب میباشند!
در سالهای اول دهه شصت با هر موج گسترده دستگیری و گاهآ یورشهای روزانه، تعدادی از مادران "نسل انقلاب" نیز همراه با فرزندان دلیرشان روانه زندانها میشدند و چه بسیار مادران فداکاری که در این مسیر بر خاک افتادند. البته از حق نباید گذشت اگرچه این رژیم در هرزمینه ایی کارنامه سیاهی از تبعیض جنسی و نابرابری انسانی بین زن و مرد دارد ولی قطعآ در حیطه سرکوب و توزیع عادلانه خفقان و تقسیم تیرهای خلاص، اصل برابری بین زن و مرد را کاملآ مراعات کرده و حتی بعضآ با سخاوت خاصی در این زمینه سهم بیشتری را هم نصیب دختران، زنان و مادران این میهن کرده است!
تاریخچه زندانهای سیاسی ایران در دهه شصت مالامال از خاطرات تلخ و شیرینی است که برای همیشه بر ذهن و ضمیر نسل ما باقی خواهد ماند. تابستان و پائیز سال ۶۰ بطور خاص، در شرایطی که همه بچه های دربند به نوعی خود را در صف اعدام میدانستیم و در آن فضای ملتهب و سنگین زندان، شبها با صدای تیرهای خلاص ِ یاران ِ جلودارمان تا اعماق وجود میسوختیم و ذوب میشدیم، حضور تعداد زیاد مادران مسن و میانسال در میان خیل نوجوانان و جوانان دربند، ناخودآگاه باعث احساس آرامش خاطر غریبی در گوشه ذهنم میشد. چرا که با یک خوش خیالی چنین تصور می کردم حتی اگر همه ما زندانیان آن بند اعدام شویم، حداقل آن مادران همبند به خاطر سنشان از اعدام در امان خواهند بود و روزی به بیرون زندان خواهند رفت و حکایت بچه های مظلوم بند را که آنچنان غریبانه درو میشدند، به گوش دیگران خواهند رساند...
امّا این توهم دیری نپائید و در فاصله کوتاهی آن مادران مهربان و مقاوم بعد از تحمل بی رحمانه ترین شکنجه ها در میان بهت و حیرت ما به جوخه اعدام سپرده شدند... و حالا من بعنوان یکی از معدود بازماندگان آن دوران سیاه، همزمان با روز جهانی زن، برای ثبت در تاریخ مبارزات میهنمان، تنها به ذکر چند نمونه از آن مادران عزیزی که خود مدتها افتخار بودن در کنارشان را داشتم اکتفا می کنم.
مادر ذاکری (محمدی) – زندان اوین - سال ۶۰
یکی از شبهای اوایل مهرماه، حدود اواخر شب، در ِ بند باز شد و "پاسدار راحله" مادری سالخورده را وارد بند کرد و در حالیکه تهدید کنان برایش خط و نشان میکشید میگفت:
"دارم بهت میگم، اینجا دیگه زبانت را کوتاه می کنی و جلسه نمی گیری و تفسیر قرآن و نهج البلاغه راه نمی اندازی..."
مادر با غرور و بی اعتنا، دست او را به کناری زد و جواب داد:
"لازم نکرده به من بگی چکار کنم یا چکار نکنم، تو فکر خودت و اعمال خودت باش!"
چنین برخورد جسورانه ای با پاسدار بند در آن ایّام که بعضی شبها ۱۰۰ الی ۲۰۰ نفر به جوخه اعدام سپرده می شدند، تحسین برانگیز بود.
بچه هایی که مادر را می شناختند به احترام او ایستادند و راه را برای عبور او باز کردند. مادر حدود ۶۰ سال سن داشت، اما مثل اکثر مادران زحمتکش ایرانی، خیلی مسن تر از سنش و در ذهن زندانیان حدود ۷۰ ساله می نمود. به دلیل پا درد شدید، به سختی راه می رفت. با جانمازی زیر بغل، لباسی ساده ، چادری مشکی و چهره ای مهربان به داخل بند آمد. پاسدار رفت و درِ بند را بهم کوبید. بچه ها در مسیر مادر با احترام سلام میکردند و او را به بالای یکی از اتاقهای بند راهنمایی کردند. او "مادر ذاکری" (سکینه محمدی اردهالی)، مادر ِ زنده یاد "ابراهیم ذاکری" (از کادرهای با سابقه مجاهدین خلق) بود.
مادر ذاکری به همراه همسر و آخرین فرزندشان که دختری سیزده ساله بود دستگیر شده و چند فرزند دیگر مادر نیز همزمان در زندان بودند.
مادر ذاکری
در همان چند روز اول متوجه شدیم که مادر مرتب روزه می گیرد. ابتدا فکر کردیم صرفآ بدلیل اعتقادات مذهبی اینکار را می کند. امّا وقتی دقت کردیم فهمیدیم که بدلیل کمبود غذا و گرسنگی مداوم بچه ها، در واقع مادر با اینکار بخشی از جیره محدود غذای خود را به کناری می گذارد و شب هنگام، وقتی بچه هایی که در طول روز برای بازجویی و شکنجه به شعبه های دادستانی برده میشدند و شب مجروح و کوفته بازمیگشتند، یواشکی به آنها میداد.
فضای بند فوق العاده سنگین بود و ماشین کشتار رژیم بی وقفه در کار بود. هیچکس از فردای خود خبر نداشت. امشب عزیزی در کنارمان بود و شبی دیگر تیرباران میشد. پس نباید می گذاشتیم این فضا بر ما غلبه کند و دچار یاس و نا امیدی شویم بلکه ما باید بر فضای فشار و سرکوب و رعب و وحشت، غلبه می کردیم و روحیه مان را بالا نگه می داشتیم. در غیر اینصورت چیزی جز تزلزل، تسلیم و نهایتآ سقوط در انتظارمان نبود. این فلسفه مقاومت زندانی سیاسی و زندگی در زندان بود. بنابراین هر سوژه ای را تبدیل به شوخی و خنده میکردیم و به شکنجه ها و اعدامها بی اعتنائی می کردیم. شبی در اتاقمان مهمانی دادیم و از مهمانان با یک حبه قند جیره زندان پذیرائی کردیم. تئاتر، جوک، پانتومیم، بیست سوالی... و خلاصه کلی توی سر و کله هم زدیم. صدای خنده شیرین و صمیمانه از این اتاق، توجه بچه های اتاقهای دیگر را هم جلب کرد. در این لحظه "مادر ذاکری" خوشحال از شادی بچه ها، در کنار در اتاق ما ظاهر شد. به احترام او بلند شده و به بالای اتاق هدایتشان کردیم. گفتیم و خندیدم. مادر نیز در شادیمان سهیم شد و به شوخی و طنز گفت:
درزمان شاه، بچه های ما در اینطرف دیوار بودند (اشاره به زندانی بودن فرزندش ابراهیم ذاکری در آنزمان)، و ما آنطرف دیوار بودیم. ولی چون این رژیم نمیخواست که ما ناراحت باشیم و اینطرف دیوار را ندیده باشیم و امام خمینی! راضی نبود که ما اینجا را ندیده از این دنیا برویم، از شرمندگی شاه درآمد و بقیه خانواده را هم گرفتند و آوردند اینجا!
همه زدیم زیر خنده، و خنده مادر چقدر معصومانه و شیرین بود...
هر موقع پاسداری وارد بند می شد، حتمآ برای آزار مادر، نیش و ناسزایی نثار او می کرد که البته مادر هم با جسارت از پس شان بر میامد. تا اواخر آبانماه همبند بودیم ولی بعد از یک جابجایی، مادر بهمراه نیمی از بچه ها به بند ۲۴۶ و ما هم به بند ۲۴۰ منتقل شدیم. مادر در همه حال حامی و مدافع بچه های بند بود و مرتبآ بخاطر فشارها و تنبیه های متداولی که به بچه های بند اِعمال میشد، به پاسداران و مسئولین زندان اعتراض میکرد. بخصوص یکبار که شاهد محدودیتهای غیر انسانی در حق یکی از زندانیان باردار بود بشدت به جلادان اوین پرخاش کرده بود و بر سرشان نهیب زده بود:
"نامسلمان ها، اگر این زن اسیر شماست، طفل معصوم بدنیا نیامده اش چه گناهی کرده که اینقدر زجرش میدهید".
در یکی از شبهای دیماه سال ۶۰، طبق معمول جوخه اعدام و آتش بر پا بود و دهها پرستوی خونین بال آزادی بر خاک افتادند. غروب روز بعد که تعدادی از بچه ها از شعبه بازجویی به بند بازگشتند، یکی از آنها به طور اتفاقی شنیده بود که لاجوردی در حال صحبت سرپایی با یکی از بازجویان زیردستش بیشرمانه گفته بود:
"دیشب از شر آن پیرزن خلاص شدیم، زیادی شلوغ می کرد."
"مادر ذاکری" در همان شب تیرباران شده بود...
مادر نعیمی (اسلامی) – زندان اوین – سال ۶۰
شهریور ۶۰ مادری حدودآ ۴۵ ساله در بند ما بود. وی چند روز قبل در خیابان مصدق تهران، بعنوان مشکوک دستگیر شده و خود را با نام مستعار "اکرم نعیمی" معرفی کرده بود. او در بازجویی اولیه با هوشیاری توضیح داده بود که برای ویزیت دکتر به مطب یکی از پزشکان در همان منطقه میرفته و البته وقت دکتر نیز از قبل گرفته بود. ما نیز او را "مادر نعیمی" صدا میکردیم. مادر دارای چند فرزند و بسیار مهربان و دوست داشتنی بود. عوامل رژیم در زندان با اینکه چیزی از او نمیدانستند و جرمی برایش نداشتند ولی کماکان او را در حبس نگه داشته بودند.
اواخر آبانماه به همراه مادر به بند ۲۴۰ اوین منتقل شدیم. یکی از روزهای اوایل دیماه بود. از بلند گوی بند اعلام شد که همه زندانیان به داخل اتاقهایشان بروند. بعد از لحظاتی چهار نفر جلوی در اتاق ما ظاهر شدند. سه پاسدار گشتاپوی خمینی و یک نفر زندانی درهم شکسته بنام "فرانک- م" که در اثر شکنجه، شروع به همکاری با دشمن کرده بود. او برای شناسایی و "شکار" زندانیانی که لو نرفته بودند، آمده بود. نگاه مسموم و سریعی به همه ما کرد و ناگهان چشمانش روی "مادر نعیمی" متوقف شد و با تمسخر گفت: "به به مادر اسلامی هم که اینجا تشریف دارند!"
در یک لحظه انگار سقف روی سرمان آوار شد. با این وجود خشم خود را فروخوردیم. مادر سعی کرد که هیچ عکس العملی نشان ندهد. آن توّاب با پاسدارها پچ پچی کردند و بعد همگی رفتند. شکار آنروزشان را کرده بودند. "مادر نعیمی" که تا آنموقع برای بازجوها لو نرفته بود، شناسایی شده بود. روز بعد، نام مادر در بین اسامی بود که از بلند گوی بند برای بازجوئی خوانده شد. از آنروز بازجوئیهای مادر دوباره شروع شد و هر بار شلاق خورده و شکنجه شده به بند باز می گشت.
یک روز عصر نام مادر و تعداد دیگری از بچه ها همچون "مریم عبدالرحیم کاشی" و یار دبستانی اش "مهناز"، را که از هواداران بخش دانش آموزی مجاهدین خلق بودند، خواندند و از آنها خواسته شد با تمام وسایل (که معمولآ برای هر زندانی چیزی در حد یک کیسه پلاستیکی بیشتر نبود) آماده خروج از بند باشند. احضار بچه ها با تمام وسائل در آن موقع از روز معمولآ بوی مرگ میداد. بند در بغض و سکوت تلخی فرو رفت. در آن دوران کشتارها عمومآ شبهای یکشنبه و چهارشنبه حدودآ ساعت هشت و نه شب، در پشت دیوار بند ما (۲۴۰)، صورت می گرفت. آنشب باز هم صدای شلیک رگبار بود و شمارش تیرهای خلاص... چه شبهائی...
حدود ساعت ده شب بود. زیر هشت بند در پائین پله ها با اندوه و در سکوت قدم میزدیم که ناگهان بالای پله ها و جلوی در ِ دفتر بند، پاسداری با یک فرد روی صندلی چرخدار ظاهر شد.
یک لحظه خشکمان زد، آن فرد "مادر نعیمی" بود. خبر بلافاصله به تمام بند رسید و ظرف چند ثانیه ازدحامی در زیر هشت شد. در سکوتی مطلق به بالای پله ها خیره شدیم. زن پاسدار خواست دست مادر را بگیرد که از روی صندلی بلند شود اما مادر دست او را کنار زد و سعی کرد خودش بلند شود. ولی از شدت ضربات کابلی که خورده بود قادر به حرکت و کنترل خود نبود. پاسدار که متوجه صحنه و بازتاب آن بود با وقاحت پیشدستی کرد و گفت: "این رحمت جمهوری اسلامیه که زندانی را تا پای اعدام هم می بره ولی او را بر می گردونه."
دو نفر ازبچه ها بلافاصله، بی اعتنا به پاسدار، به بالای پله ها دویدند و زیر بغل مادر را گرفتند. اینبار مادر به کمک آنها از روی صندلی بلند شد و تلاش کرد که از پله ها پائین بیاید. سراسر وجود ما احترام به مادر و مقاومت او شده بود. با چشمهایی پر از اشک و نگاهی سرشار از غرور، او را همراهی می کردیم. حالا مادر به وسط پله ها رسیده بود. سعی میکرد سرش را بالا نگه دارد، نگاهی به بچه ها کرد و دستهای بیحالش را به احترام تکان داد. راه را در مسیر عبور او باز می کردیم و مادر آرام آرام در حالی که دستهایش روی شانه های دو تا از بچه ها بود، قدم بر می داشت. علیرغم درد شدیدی که تحمل میکرد، چهره او مصمم و آرام بود. او را به اتاق خودمان بازگرداندیم و در گوشه بالای آن جای دادیم. با امکانات محدود ولی تجربه زیادی که در این جور موارد کسب کرده بودیم، بلافاصله رسیدگی های لازم را شروع کردیم. پاهای مادر بشدت مجروح و متورم بود و تاولهای خونی عمدتآ در کف پا ایجاد شده بود. بنابراین پاهای او را در سطحی بالاتر از بدن قرار دادیم. ناگهان متوجه شدیم که روی ساق پای او با ماژیک آبی رنگ نوشته بودند: "اکرم نعیمی – زندان اوین". با دیدن این صحنه مطمئن شدیم که مادر را برای اعدام برده بودند.
نگران و آشفته پرسیدیم: مادر کجا بودید و چه اتفاقی افتاده است؟
مادر با غمی بزرگ در نگاهش شروع به صحبت کرد:
همه ما را بردند داخل "اتاق وصیت" و کاغذ و قلمی دادند که وصیت نامه بنویسیم، منهم نوشتم. کنار من مریم (عبد الرحیم کاشی) و مهناز(همکلاسی مریم) نشسته و وصیت نامه می نوشتند، و همینجور به ردیف تعداد دیگه ای از بچه های معصوم بودند که در انتظار اعدام بودند. ناگهان لاجوردی آمد و من را صدا زد که بیام بیرون...
در این لحظه بغض مادر ترکید و اشک هایش جاری شد و ادامه داد:
من را جدا کردند و نگذاشتند که همراه بچه هایم باشم، آنها، گلهای من، مریم، مهناز،... همه پرپر شدند و من ماندم...
برای ما نیز دیگر جائی برای نگاه داشتن بغضمان باقی نمانده بود. به همراه شهناز (علیقلی)، سوسن (صالحی)، پری و... پاهای مادر را با امکانات اولیه ای که داشتیم پانسمان کردیم و در ادامه صحبتهای جانسوز او دریافتیم که لاجوردی بیرحم، مادر را از "اتاق وصیت" به زیر شکنجه مجدد برده تا از او اعتراف و اطلاعات بگیرد، که بقول خودش شاید از اعدام رهایی یابد. ولی مادر زیر بار نمیرود و تآکید میکند که نامش اکرم نعیمی است و هیچ اطلاعاتی ندارد. لاجوردی اینبار پرکینه تر و عصبی تر به همراه بازجویان دیگر به شکنجه با کابل و ضرب و شتم او ادامه می دهند تا جائیکه خود به نفس نفس می افتند. نهایتآ با دادن مهلت چند روزه، مادر را بر روی صندلی چرخدار روانه بند میکنند.
آن شب پر التهاب گذشت. پاهای مادر بشدت کبود و متورم و دچار عفونت شد و فقط به کمک بچه ها قادر به برداشتن چند قدم بود. تاولهای چرکین بر روی بدن و به ویژه پاهایش پدیدار گشت و درد و سوزش شدیدی را تحمل می کرد. البته خیلی صبور و خوددار بود. در همین فاصله یکبار دیگر او را برای بازجوئی صدا زدند، اما باز هم بی نصیب ماندند و مادر کلامی نگفت. هر بار تکرار کرده بود: نام من اکرم نعیمی است، هیچ قرار تشکیلاتی نداشتم و برای ویزیت دکتر به آن محل رفته بودم.
هفته بعد از آن، چهارشنبه شبی دیگر، مادر اسلامی، از مادران تشکیلاتی مجاهدین خلق، با نام مستعار اکرم نعیمی در خروش یک رگبار به کاروان شهدای راه آزادی پیوست و به سمبلی برای فرزندان در بند خود برای ادامه سالهای سخت و طولانی زندان تبدیل شد. فرزندانی که بسیاری از آنان همچون سوسن، هفت سال بعد از آن شب، در قتل عام زندانیان سیاسی در تابستان ۶۷ به دار آویخته شدند...
سالها بعد در اوایل بهار ۶۷، در سالن ۳ اوین با دوست عزیزم "سیمین بهبهانی دهکردی" همبند بودم. روزی با هم قدم می زدیم و گرم گفتگو بودیم. وسط صحبت وقتی فهمید که من سال شصت در بند ۲۴۰ اوین بودم، یک دفعه با کنجکاوی و هیجان سراغ "مادر نعیمی" را گرفت و پرسید: اکرم نعیمی را دیدی؟ چطور بود؟
گفتم: او یک مادر دلاور و قهرمان به معنای واقعی بود.
"سیمین" بعد از مکثی کوتاه با غرور و احترام گفت: نام واقعی او "زهرا اسلامی" و خاله من بود...
(سیمین بهبهانی دهکردی، دانشجوی پزشکی مجتمع پزشکی طا لقانی در تهران، بعد از تحمل هفت سال زندان، خود نیز در قتل عام زندانیان سیاسی، در مرداد ۶۷ سر به دار شد.)
مادر عفت شبستری (خُلدی) – زندان قزل حصار - سال ۶۲
امّا زندگی و سرگذشت مادر شبستری نمونه تکان دهنده دیگری از مادران "نسل انقلاب" است که در آتش بیداد این رژیم پلید، بطور خانوادگی سوختند ولی با ظلم نساختند. مادر در ۱۲ اردیبهشت سال ۶۱ به همراه فرزندان مجاهدش دستگیر و به پانزده سال حبس محکوم گردیده بود. او که از بیماری شدید استخوانی و آرتروز رنج می برد، با آن موهای سپید و بلندی که داشت همیشه با تبسمی گرم به بچه های بند ابراز محبت میکرد. سال ۶۲ در بند تنبیهی ۸ قزل حصار که از حداقل امکانات معمولی زندان، مثل هواخوری و فضای باز ... هم بی بهره بودیم، مادر با آن شرایط جسمی وخیمی که داشت ماهها حتی از ساعتی نور آفتاب که برایش حیاتی بود نیز محروم شده بود.
داماد او مجاهد شهید "علی مثنی" در سال ۶۰ اعدام شده بود. "مادر مثنی"، مادر ِ علی، نیز به همراه دختر سیزده ساله اش در همان ایام در زندان قزل حصار بسر می بردند.
میگویند در زمان شاه که لاجوردی خود در زندان بود، علی با آنکه جوانی دانشجو بود و دو فرزند داشت و کار نیز می کرد، بدلیل آشنایی خانوادگی مرتبآ به منزل او میرفت و داوطلبانه برای فرزندان لاجوردی تدریس خصوصی می کرد و اینچنین به خانواده زندانیان سیاسی ادای دین می نمود. امّا بعد از انقلاب و به حاکمیت رسیدن ملاهای مرتجع، اسدالله لاجوردی خود مستقیمآ در شکنجه و اعدام "علی" نقش داشت. همسر و فرزندان علی (زینب و زهره) در سنین پنج - شش سالگی در همان موقع به همراه مادرشان در بند عمومی چهار قزل حصار بودند. از آنجائیکه همه افراد خانواده پدری و مادری، کشته شده و یا در زندان بودند، آن کودکان خردسال نیز مدتهای طولانی در زندان بسر بردند.
دختر دیگر مادر شبستری، مجاهد شهید "صغرا خُلدی" به همراه همسرش که هر دو دانشجوی دندانپزشکی بودند در تابستان ۶۱ بفاصله کوتاهی از یکدیگر اعدام شدند. پسر ِ مادر (قاسم) و دختر ِ کوچکترش رفعت (خُلدی) هم در زندان و محکوم به حبس طولانی مدت شده بودند. البته قاسم در سال ۶۶ پس از سالها تحمل زندان، بر اثر فشارهای دوران اسارت، در زندان دست به خودکشی زد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
رفعت را قبل از دستگیری هم میشناختم. او در سال ۵۹ مدتی مسئول بخش ما بود و در زندان و طی بازجویی های وحشیانه، کلامی از ما نگفت و در واقع مانع از لو رفتن من و تعدادی از بچه های زندان شد. او در جریان میتینگ امجدیه در اثر حمله چماقداران ارتجاع به مردم، دندانهای ردیف جلویش کاملآ خرد شد... رفعت بعد از تحمل سالها زندان، بدلیل فشارهای طاقت فرسای روانی و غم از دست دادن عزیرانش، دچار افسردگی شدید گشته بود. سرانجام در سال ۶۸، رفعت که بهترین دوستان و یاران همبندش را در قتل عام هولناک هزاران زندانی سیاسی از دست داده بود، بیش از این تاب نمی آورد و در اثر تآلمات شدید عاطفی و روانی، در سالن ۲ اوین دست به انتحار میزند و بسوی یاران سر به دارش پر میکشد...
مادر شبستری (خُلدی) که خود در بند و زندان قرار داشت و این چنین مظلومانه شاهد نابودی آشیان زندگی و خانواده اش بود، بیماریش شدت یافت و متعاقبآ بدنبال تغییراتی که در سال ۶۴ در سطح مسئولین زندان شد، او را به بیمارستان منتقل کردند و از آنجا هم بصورت حبس خانگی، مادر را در منزلش تحت نظر و کنترل یکی از بستگان حزب الهی اش قرار دادند... سرانجام بعد از مدتی نه چندان طولانی، مادر با غم جانکاه پرپر شدن عزیزانش و در اندوه ویرانی خانه و خانمان و ایرانش، چشم بر این جهان فروبست و از این دنیا رخت بربست. یادش گرامی و روحش شاد باد.
مادر ملک تاج ( ملک تاج حکیمی) – زندان اوین – سال ۶۳
"مادر ملک تاج" که در سال ۶۱ به همراه فرزندان مجاهدش دستگیر شده بود، در اوین به زیر شدیدترین شکنجه ها برده میشود. این مادر مهربان و مقاوم را که از زنان شجاع خطه شمال ایران بود آن چنان وحشیانه خصوصآ با کابل برق زدند که منجر به از دست دادن بینائی اش شد و شصت پایش نیز دچار عفونت و سپس قطع گردید. در همین فاصله "حسین شریفیان" فرزند دلیر وی در تیرماه سال ۶۱ تیرباران میشود.
مادر ملک تاج حکیمی
بعد از مدت طولانی حبس و شکنجه، بازجوها که دریافته بودند علیرغم تصور اولیه شان، مادر اطلاعات خاصی از فعالیتهای مخفی نداشته، بارها فریبکارانه قول آزادی او را به خانواده اش میدهند. امّا بدلیل اینکه مادر دچار نقص عضو جدی شده بود و مسئولین زندان و دادستانی قصد از بین بردن آثار جرم و جنایت شان را داشتند، سرانجام "مادر ملک تاج" را بیرحمانه در اردیبهشت ماه سال ۶۳ در سن ۴۶ سالگی تیرباران میکنند.
مادر اشرف (اشرف احمدی) – زندان اوین – سال ۶۵
زمانی که در قزل حصار بودم، تعریف مادری را در اوین شنیدم که از زندانیان سیاسی زمان شاه به مدت ۴ سال بوده و حالا علیرغم بیماری و سابقه جراحی قلب و داشتن چهار فرزند، بدون جرم خاصی مدتها بود که بازداشت شده و در زندان بسر میبرد. نکته قابل تأمل این بود که مادر در دهم تیرماه سال ۶۰ دستگیر شده ولی هنوز نتوانسته بودند پرونده ای جهت محاکمه برایش تشکیل دهند. حتی طبق معیارهای خود رژیم حکم او آزادی بود ولی چون حاضر نبود که از کلمه "منافقین" به جای "مجاهدین" استفاده کند از آزادی او امتناع میشد و همچنان در زندان و مرتبآ در بندهای تنبیهی و تحت فشار بسر میبرد. لاجوردی بارها او را تحت فشار قرار داد و از طرق مختلف سعی کرد تا شاید مادر بشکند و کوتاه بیاید اما بی فایده بود. یکبار در اوین او را برای مصاحبه صدا کرده بود. وقتی لاجوردی از او می خواهد که خود را معرفی کند؛ مادر در جواب می گوید:
"اشرف احمدی" .
در ادامه از او اتهامش را می پرسد؛ او جواب می دهد:
"هواداری از مجاهدین خلق". لاجوردی می گوید: هنوز می گوئی "مجاهدین"؟ مادر با خونسردی جواب می دهد:
تا زمانی که در خارج از زندان بودم نامشان این بود اما اگر اینجا اسمشان تغییر کرده من از آن بی اطلاعم!
این جواب باعث خنده زندانیان و تمسخر لاجوردی شده به همین دلیل با عصبانیت به مادر می گوید:
پس هنوز سر عقل نیامدی، هر وقت تغییر عقیده دادی خبرم کن تا آزادت کنم.
وقتی سال ۶۵ در اوین در بندی تنبیهی با "مادر اشرف" همبند شدم با دیدن او و شخصیت والای انسانی اش بیشتر پی بردم که چرا تا به این حد مورد احترام بچه ها میباشد... او همچنان بدون داشتن هیچ حکمی در زندان بسر می برد.
در سال ۶۶ در بند ۳۲۵ که هم اتاق نیز شدیم رابطه مان صمیمانه تر شد. روزی از او پرسیدم: شما که زندانهای دو رژیم را تجربه کردید، چه فرقی بین این دو می بینید؟ در جواب گفت:
شاه و شیخ دو روی یک سکه و هر دو دیکتاتورند، امّا در زندان شاه، در کنار همه فشارها و سرکوبها، حداقل برای زندانیان سیاسی هویت قائل بودند ولی شیخ شیاد تابع هیچ معیار و میزانی نیست، تاریخ اخیر چنین دیکتاتوری بی رحمی را تجربه نکرده بود...
مادر اشرف احمدی
یکی از روزهای تابستان سال ۶۶ و روز ملاقات با خانواده ها بود. بچه های بند در سریهای بیست نفره به ملاقات میرفتند. آنروز وقتی مادر اشرف از ملاقات برگشت، حال و هوای همیشگی را نداشت. غمگین و گرفته بود و پس از مدتی به آرامی سر نماز رفت. حین خواندن نماز و نیایش احساس کردیم بی اختیار اشک می ریزد. نگران شدیم و از او حال خانواده را جویا شدیم. دریافتیم که همسر او چند روز قبل از ملاقات در یک تصادف رانندگی در جاده تهران – مشهد کشته شده است. آن روز فرزندان کوچک و نوجوان مادر به ملاقات آمده و خبر مرگ پدر و تنهاتر شدنشان را به او اطلاع داده بودند. چه ضربه سختی برای او بود و هیچ کاری هم از دستش ساخته نبود...
آنروز عصر به خواست همۀ ما و بخصوص کاپیتان محبوبمان فروزان (عبدی) برنامه ورزش جمعی و مسابقات والیبال روزانه مان را تعطیل کردیم و بلافاصله به احترام "مادر اشرف" دست بکار برگزاری مراسم ختمی در اتاق محقرمان شدیم. تقریبآ همۀ بچه های بند با عقاید و گرایشات سیاسی مختلف به دیدار مادر آمده و با او همدردی کردند. سپس در جمع خودمانی تر کمی دعا از قرآن و نهج البلاغه خوانده شد و پس از آن همبند عزیزم فضیلت (علامه) ترانه خاطره انگیز "نوایی" که ترانۀ مورد علاقه مادر بود را با صدای زیبایش ترنم کرد...
قطرات اشک بر صورت مهربان مادر می غلطید و ما از غم او غمگینتر...
فوت همسر و تنها ماندن فرزندان کوچک و نوجوان او نیز عاملی جهت سست شدن مادر در دفاع از آرمانهای انسانی اش نشد و علیرغم همه عواطف و تمنیات بی پایان مادریش، به میهن و مردمش پشت نکرد. سرانجام در روز ۹ مرداد سال ۶۷ و در پروسه جنایتکارانه قتل عام هزاران زندانی سیاسی، مادر مجاهد "اشرف احمدی" در سن ۴۷ سالگی، بعد از هفت سال اسارت، با دفاع از هویت سیاسی خویش سربه دار شد.
بی شک در لحظۀ قرار گرفتن طناب دار بر گردن سرفرازش، او با قلب بیمار امّا به وسعت دریایش، به همۀ کودکان و مادران ایرانی تحت ستم "جمهوری جلادان" می اندیشید و با عشق به صلح و آزادی، در قلوب یک نسل و یک خلق جاودانه شد.
در طی سالهای ننگین حکومت آخوندی، چه بسیار پدر و مادرانی که با داغ جانسوز شهادت فرزندان آزادیخواهشان و درد فِراق عزیزان دربندشان و یا حتی در حسرت دیدار مزار و نشانی از یوسفان گم گشته و هرگز بازنگشته خویش، ذره ذره سوختند و همچون شمع آب شدند و مظلومانه چهره در نقاب خاک کشیدند.
در همین جا با احترام یاد میکنم از "مادر عسکری زاده" و "پدر نبئی" و ... که بعد از تحمل سالیان سال داغ و فراق عزیزان، در ماههای اخیر به ابدیت پیوستند.
همچنین گرامی میدارم یاد مادر "حیات محمدی بهمن آبادی"، مادر ِ مریم و رضا محمدی بهمن آبادی از مجاهدین سربه دار قتل عام ۶۷، را که مدتی پیش جان به جانان سپرد. یاد چهره مهربان او در سالن ملاقات زندان قزل حصار همواره با ما خواهد بود...
آری سخن از "مادران نسل انقلاب" است؛ هزاران هزار مادر فداکاری که دوشادوش فرزندان دلاور خویش، در صف "آزادی" رو در روی فاشیسم مذهبی ایستادند و با شهامت "نه" گفتند و البته بهای گزاف آن را نیز با "هست و نیست" خود پرداختند. سخن از خیل مادران آگاه و آزادیخواهی است که در بحبوحه جنگ افروزی میهن برباد ده و جنگ طلبی دیوانه وار ملایان حاکم، پشت و پناه نسل انقلاب و پیشگامان آزادی شدند و در یک کارزار پرفتنه و تاریخی، منادی "صلح" گردیدند و نه فقط در حرف و شعار، که در عمل و به قیمت جانشان و فرزندان عزیزتر از جانشان، براستی "مادران صلح و آزادی" مام میهن ما شدند.
بی گمان نسل فاتح فردا، قدر و منزلت این مادران دلاور ولی گمنام را که در سیاهترین دوران تاریخ کشورمان ایران، با عزیزانشان سوختند ولی با ستم نساختند، بیشتر و بهتر باز خواهند یافت.
"روز جهانی زن" بر همه مادران فداکار و همه زنان شجاع و تمام انسانهای آزاده، بخصوص پیشگامان خط مقدم "آزادی" گرامی باد
۱ نظر:
با سلام در مطلب خاطرات اشاره بنامی شده بنام سیمین بهبهانی دهکردی که نام درست ایشان سیمیندخت کیانی دهکردی که دانشجوی پزشکی بود میباشد
ارسال یک نظر