شنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۱

اين مطالب رو روزبه وين براي ما ارسال كرده است از ايشان كمال تشكر را داريم






/p>

پنجشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۱

یکشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۱

توي سلولم نزديكاي صبح بود كه خوابم بردبه همين دليل بعد از خوردن نهار خوابيدم با صداي عليرضا از خواب بلند شدم حدوداي ساعت4 بعد از ظهر،پرسيدم مگه ساعت چنده ؟گفت مهم نيست محمد را دارند مي برند.
كجا؟
ميبرن ديگه
شوكه شده بودم اولش فكر كردم مي خواهند كه زندانش را عوض كنند ولي وقتي بر افروختگي عليرضا را ديدم بلند شدم و با او به طرف سلول محمد رفيم.
دير زماني بود كه حكم اعدام گرفته بود محمد يك بار از سال 60 تا 67 به جرم هواداري از سازمان مجاهدين زنداني بوده و بار ديگر در سال 69 باز هم به همين جرم دستگير و در يك دادگاه به اعدام محكوم گشته بود.
به طرف سلول محمد مي رفتيم تمام بچه هاي سياسي در راهرو بودند،و محمد داشت با همه ديده بوسي مي كرد،تك تك بچه ها را در آغوش مي گرفت ميبوسيد و در گوششان چند كلمه اي به نجوا ميگفت ،همه گريه مي كردندما هم رسيديم من نيز نتوانستم خود داري كنم ولي عليرضا ساكت به او نگاه مي كرد تمام عضلات صورتش مي لرزيد 18 سال بيشتر نداشت اونيزبه جرم هوا داري از مجاهدين دستگير شده بود.محمد خنده كننان به طرف من آمد همديگر را در آغوش گرفتيم ،اشك تمامي صورت مرا پوشانده بود صورتم را در دستانش گرفت نگاه كوتاهي كرد و گفت فكر مي كني دارم كجا مي رم؟ما از اول مي دانستيم كه ممكنه يك روز براي ما اين اتفاق بيفتد تازه من كه جاي دوري نميرم من در راه خدا و خلقم كشته مي شم پس همه ما بايد خوشحال باشيم،باز مرادر آغوش گرفت و در گوشم گفت :چشم اميد همه ما به شماست نگذاريد سلاح ما بر روي زمين به ماند.حاضر نشد دمپايي نو و ساك خوب با خود ببرد مي گفت لاشخورها بعد از مرگم با خود مي برند.
او رفت در حالي كه زندانيان عادي برايش صلوات مي فرستادند و از خدايشان مي خواستند كه مسئولين پشيمان شده و او را دگر با ر باز گردانند.
شب تا موقع خواب ديدم كه عليرضازير پتو در حال تكان خوردن است،پتو را از روي او كنار زدم ديدم در اشكش غرق شده
و فردا صبح هنگام اذان يكي از دوستان آمد و گفت محمد مبلغي به تو بدهكار بوده اين هم بديهي او ، مي دانستيم در اينگاه او بر روي چوبه داربه سان پرچمي در اهتزاز است .

سه‌شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۱







لادن به او توضيح مي داد كه اهداف كمونيست ها از بين بردن فقر و فلاكت در جامعه است.در طول دو ماهي كه لادن در زندان بود،با وجود پيگيري خانواده اش ،مقامات زندان از گفتن اين كه او در زندان است،خودداري كردند و هيچ اطلاعي در مورد لادن در اختيار خانواده اش قرار ندادند.نام لادن به همراه نام ده ها اعدامي ديگر در روزنامه جمهوري اسلامي 8شهريور 1360 چاپ شد.
سرود زيبايي كه لادن هنگام كوهنوردي مي خواند پايان اين يادنامه خواهد بود.
سرود خلق سرود زندگي ست
به پيش به پيش به سوي سوسياليسم
تو اي رفيق،ببر سرود رزم ما
به كوچه ها،ميان توده ها

جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۸۱

سه‌شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۱

دوشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۱

شبي كه تقي شهرام را اعدام كردند :
« او را در راهرو ديدم با اين كه چشم هايش بسته بود ، مستقيم و محكم راه مي رفت . مثل اين كه راه را بلد بود . عجب قد و هيكلي داشت . ماشاالله يلي بود . از يك پاسدار پرسيدم برادر اين كيه ؟ گفت : تقي شهرام . پدر سوخته خيلي خطرناكه ، زمان شاه افسر نگهبان خودش را هم از راه بدر برد و به وسيله او از زندان در رفت . »
آن شب تقي شهرام را مي بردند تا اعدامش كنند . از او خواسته بودند تا براي اين كه جرمش سبك تر شود مصاحبه تلويزيوني كند و مجاهدين را بكوبد ، فقط مجاهدين را . اما او قبول نكرده بود و با حدود بيست نفر ديگر كه در كودتاي نوژه دست داشتند ، اعدام مي شد .
سرو صدا و برو بيا شدت گرفته بود . صداي ماشين ها و باز و بسته شدن درها و فحش ها و اعتراض اعدامي ها سكوت شب را مي شكست . اتاق ما پشت يك حياط كوچك بود كه محكومين به اعدام را از آنجا سوار ماشين مي كردند . از پنجره مشبك كوچك آن ، كه بالاي سقف بود ، مي شد داخل حياط را ديد . آن شب به هر جان كندني بود خود را به سقف رسانديم . هرچه بالش و پتو و ساك داشتيم بالاي شوفاژ گذاشتيم و روي كول يكديگر سوار شديم و توانستيم با استفاده از خاموشي چراغ هاي بند ، داخل حياط را ببينيم . از آن شبهايي بود كه به خاطر احتمال حمله هوايي عراق خاموشي داده بودند .
دست هاي محكومين به اعدام را از پشت بسته بودند ! چشم هايشان را هم . پاسدارها كيسه هاي سفيدي به سر كرده بودند كه دو سوراخ در جاي چشم ها داشت . تقي شهرام را ديدم كه پر صلابت به سمت ماشين مي رفت . در هر طرفش پاسداري قرار داشت كه مواظبش بود ؛ انگار از او مي ترسيدند . حتا با چشم ها و دست هاي بسته . وقتي سوار شد و ماشين رفت ، همه بي اختيار به گريه افتاديم .
با صداي شليك هاي پي در پي از جا پريديم . حدود سه يا چهار صبح بود ، از اتاق زندانيان عادي صداي جيغ و داد بچه هاي كم سن و سال بلند شد . ترسيده و از خواب پريده بودند . اما در اتاق ما ، همه بيدار بودند و از لحظه اي كه او را برده بودند ، منتظر اين لحظه نشسته بوديم .
صداي رگبار و تك تيرهاي خلاص آن شب بلندتر از شب هاي پيش بود و انگار از فاصله نزديكتري به گوش مي رسيد . احساس مي كردم كه تيرها به قلب و به مغزم مي خورد و سوراخ سوراخم مي كنند .
اعظم ، مجاهد تازه واردي كه به جمع اتاق ما اضافه شده بود . بلند شد و با صداي بلند فرياد زد :
هر شب ستاره اي به زمين مي كشند و باز
اين آسمان غمزده غرق ستاره هاست !
تقي شهرام با مرگش بزرگترين حماسه زندگيش را آفريد .
آن شب همه تب داشتيم . مثل يتيم ها چمباتمه زده بوديم . احساس مي كردم برادرم ، از عزيزترين كسانم را از دست داده ام . اگر تنها بودم با صداي بلند از ته دل مي گريستم . ولي به خاطر حفظ روحيه ديگران لبخند مي زدم . چه غم انگيز لحظاتي را گذرانديم . بغض در گلو ، يكديگر را دلداري و آينده را نويد داديم .
حدود يك ساعت بعد كفتارهاي شب باز گشتند و صداي ماشين هاشان در حياط پيچيد . يكي از پاسدارها گفت :
ـ اين ديگه كدوم پوست كلفتي بو كه تا آخرين دقيقه درود بر خلق مي گفت .
و پاسدار ديگر با بي حوصلگي در آمد :
تقي شهرام .
و ناگهان لبخندي چهره همه ما را گشود . احساس رضايت ، شادي و سربلندي مي كرديم . آن لحظه مفتخرترين انسان ها بوديم !
روزنامه فردا صبح عكس و خبر اعدام تقي شهرام را به تفضيل نوشت . به محض پخش خبر از اتاق هاي بند صداي سرود انترناسيونال بلند شد . شكوه عجيبي بند را فرا گرفت . چند دقيقه بعد نگهبانان سراسيمه و مثل ديوانه ها به داخل اتاق ها ريختند :
خفه شيد . نخوانيد . خفه شيد .
و به جان زندانيان افتادند . اما كسي دست بردار نبود و انترناسيونال طنين افكن بود . آن شب چند نفر را به انفرادي انداختند .

(تقي شهرام ازاعضاي انشعابي سازمان مجاهدين بود كه در سال 59 اعدام شد)

از كليه دوستان نيز دعوت مي شود اگر عكس و يا خاطره اي در اين زمينه دارند براي من ارسال كنند،
متشكرم
ضمنا درج اين خاطرات به هيچ وجه نشان رد و يا تاييد مواضع سياسي افراد مورد ذكر نخواهد بود

یکشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۱

دوستان عزيز سلام
از اين به بعد دراين بلاگ گهگاه خاطرات زندانيان سياسي نوشته خواهد شد
از شما مي خواهم كه اينجا را به ديگردوستانتان معرفي كنيد

پنجشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۱