جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۸۱

سه‌شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۱

دوشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۱

شبي كه تقي شهرام را اعدام كردند :
« او را در راهرو ديدم با اين كه چشم هايش بسته بود ، مستقيم و محكم راه مي رفت . مثل اين كه راه را بلد بود . عجب قد و هيكلي داشت . ماشاالله يلي بود . از يك پاسدار پرسيدم برادر اين كيه ؟ گفت : تقي شهرام . پدر سوخته خيلي خطرناكه ، زمان شاه افسر نگهبان خودش را هم از راه بدر برد و به وسيله او از زندان در رفت . »
آن شب تقي شهرام را مي بردند تا اعدامش كنند . از او خواسته بودند تا براي اين كه جرمش سبك تر شود مصاحبه تلويزيوني كند و مجاهدين را بكوبد ، فقط مجاهدين را . اما او قبول نكرده بود و با حدود بيست نفر ديگر كه در كودتاي نوژه دست داشتند ، اعدام مي شد .
سرو صدا و برو بيا شدت گرفته بود . صداي ماشين ها و باز و بسته شدن درها و فحش ها و اعتراض اعدامي ها سكوت شب را مي شكست . اتاق ما پشت يك حياط كوچك بود كه محكومين به اعدام را از آنجا سوار ماشين مي كردند . از پنجره مشبك كوچك آن ، كه بالاي سقف بود ، مي شد داخل حياط را ديد . آن شب به هر جان كندني بود خود را به سقف رسانديم . هرچه بالش و پتو و ساك داشتيم بالاي شوفاژ گذاشتيم و روي كول يكديگر سوار شديم و توانستيم با استفاده از خاموشي چراغ هاي بند ، داخل حياط را ببينيم . از آن شبهايي بود كه به خاطر احتمال حمله هوايي عراق خاموشي داده بودند .
دست هاي محكومين به اعدام را از پشت بسته بودند ! چشم هايشان را هم . پاسدارها كيسه هاي سفيدي به سر كرده بودند كه دو سوراخ در جاي چشم ها داشت . تقي شهرام را ديدم كه پر صلابت به سمت ماشين مي رفت . در هر طرفش پاسداري قرار داشت كه مواظبش بود ؛ انگار از او مي ترسيدند . حتا با چشم ها و دست هاي بسته . وقتي سوار شد و ماشين رفت ، همه بي اختيار به گريه افتاديم .
با صداي شليك هاي پي در پي از جا پريديم . حدود سه يا چهار صبح بود ، از اتاق زندانيان عادي صداي جيغ و داد بچه هاي كم سن و سال بلند شد . ترسيده و از خواب پريده بودند . اما در اتاق ما ، همه بيدار بودند و از لحظه اي كه او را برده بودند ، منتظر اين لحظه نشسته بوديم .
صداي رگبار و تك تيرهاي خلاص آن شب بلندتر از شب هاي پيش بود و انگار از فاصله نزديكتري به گوش مي رسيد . احساس مي كردم كه تيرها به قلب و به مغزم مي خورد و سوراخ سوراخم مي كنند .
اعظم ، مجاهد تازه واردي كه به جمع اتاق ما اضافه شده بود . بلند شد و با صداي بلند فرياد زد :
هر شب ستاره اي به زمين مي كشند و باز
اين آسمان غمزده غرق ستاره هاست !
تقي شهرام با مرگش بزرگترين حماسه زندگيش را آفريد .
آن شب همه تب داشتيم . مثل يتيم ها چمباتمه زده بوديم . احساس مي كردم برادرم ، از عزيزترين كسانم را از دست داده ام . اگر تنها بودم با صداي بلند از ته دل مي گريستم . ولي به خاطر حفظ روحيه ديگران لبخند مي زدم . چه غم انگيز لحظاتي را گذرانديم . بغض در گلو ، يكديگر را دلداري و آينده را نويد داديم .
حدود يك ساعت بعد كفتارهاي شب باز گشتند و صداي ماشين هاشان در حياط پيچيد . يكي از پاسدارها گفت :
ـ اين ديگه كدوم پوست كلفتي بو كه تا آخرين دقيقه درود بر خلق مي گفت .
و پاسدار ديگر با بي حوصلگي در آمد :
تقي شهرام .
و ناگهان لبخندي چهره همه ما را گشود . احساس رضايت ، شادي و سربلندي مي كرديم . آن لحظه مفتخرترين انسان ها بوديم !
روزنامه فردا صبح عكس و خبر اعدام تقي شهرام را به تفضيل نوشت . به محض پخش خبر از اتاق هاي بند صداي سرود انترناسيونال بلند شد . شكوه عجيبي بند را فرا گرفت . چند دقيقه بعد نگهبانان سراسيمه و مثل ديوانه ها به داخل اتاق ها ريختند :
خفه شيد . نخوانيد . خفه شيد .
و به جان زندانيان افتادند . اما كسي دست بردار نبود و انترناسيونال طنين افكن بود . آن شب چند نفر را به انفرادي انداختند .

(تقي شهرام ازاعضاي انشعابي سازمان مجاهدين بود كه در سال 59 اعدام شد)

از كليه دوستان نيز دعوت مي شود اگر عكس و يا خاطره اي در اين زمينه دارند براي من ارسال كنند،
متشكرم
ضمنا درج اين خاطرات به هيچ وجه نشان رد و يا تاييد مواضع سياسي افراد مورد ذكر نخواهد بود

یکشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۱

دوستان عزيز سلام
از اين به بعد دراين بلاگ گهگاه خاطرات زندانيان سياسي نوشته خواهد شد
از شما مي خواهم كه اينجا را به ديگردوستانتان معرفي كنيد