پنجشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۲

پروین گلی آبکناری
ف. آزاد

روزهای آخر پاييز است و هوا رو به سردی می رود. ژاکتم را بر می دارم و به طرف انتهای راهرو می روم. تا چند دقيقه ديگر بلندگوی اتاق ها روشن می شود. حوصله ی شنیدن مصاحبه ها را ندارم.

دو سه روزی است که ميز گردی با شرکت بعضی از رهبران و اعضای گروه های چپ در حسينيه ی زندان برگزار می شود. در این ميز گرد تقريبا از تمامی گروه ها و سازمان های سياسی چپ، و حتا از حزب توده و اکثريت شرکت دارند. اين طور به نظر می رسد که اين افراد نادم هستند.

در انتهای راهرو، در حد فاصل سلول های چهار و شش قدم می زنم. بلندگوی سلول ها و بلندگوی انتهای بند روشن است. توجهی به آن ندارم. روز ملاقات با خانواده هاست و کم کم آخرين دسته ی زندانيان از ملاقات باز می گردند. اغلب چهره ها شاد و خندان است. پروين سعی می کند خودش را از من پنهان کند. زود به سلول می رود. بغض گلويم را می فشارد.
چقدر دلش می خواست خواهرم زودتر سی ساله شود تا به ملاقاتم بيايد ( در زندان اوين فقط خواهر و برادر سی ساله می توانستند به ملاقات بيايند.)و درست سی ساله که شد ديگر هرگز به ملاقاتم نيامد.

دست های سردم را در داخل آستین ژاکتم فرو می برم. زانوهايم می لرزد. به ديوار تکيه می دهم. چطور رفتنت را باور کنم؟ چطور باور کنم که ديگر از پشت ديوارهای شيشه ای زندان حتا نمی توانم تو را ببينم. راهرو پر از رفت و آمد و هياهو است.

پروين به سراغم می آيد. در آغوشم می گیرد و آرام می گريد. من هم می گريم.
- کمی دیر آمدم. آخر خجالت می کشيدم از ملاقات حرفی بزنم. خواهرم بزرگ شده. اصلاً باورم نمی شود. می خواهد عروسی کند. برادرم دانشگاه قبول شده. خواهرم دختری به دنيا آورده. مادر بزرگم مرده. تعدادیَ خانه در جنوب شهر بمباران شده. امسال سالگرد حميد را گرفته اند. از سال شصت، اولین سالی است که سالش را گرفته اند. خيلی از مادران آمده بودند...

چند دقيقه ای کنارم می ماند و به سلول می رود. پروين دردم را می فهمد. او هم خواهری از دست داده است. شاهد مرگش هم بوده است. شبی در سلول، ماجرا را برايم تعريف کرد:
- به مناسبت ازدواج من، همگی در خانه برادرم ميهمان بوديم. ناگهان پاسداران به خانه ريختند و سراغ ويدا را گرفتند. همگی مات و مبهوت بوديم. چگونه پاسداران از وجود ما در خانه ی برادرم اطلاع پيدا کرده اند؟ ويدا نگاهی به ما انداخت و آرام در مقابل پاسداران ايستاد. پاسدار زن به همراه نداشتند و از خواهر کوچکم خواستند تا ويدا را بازرسی بدنی کند. او ويدا را بازرسی کرد و گفت:« چيزی ندارد.» ويدا اجازه خواست تا مانتويش را بپوشد. پاسداران اجازه دادند. آرام به طرف مانتويش در اتاق رفت. با سرعت سيانوری از جيبش در آورد و در دهانش گذاشت. پاسداران سرگرم گفتگو بودند. ويدا شروع کرد به لرزيدن. همگی متوجه ی ماجرا شديم. مادرم که مثل گچ سفيد شده بود می خواست به سر خود بزند. پدرم آرام دستش را گرفت و او را وادار به سکوت کرد:« می خواهی دخترمان را به کام اژدها بدهی؟» مادرم آرام گرفت. ويدا زمین خورد. آرامشی در صورت پدرم پديدار شد. پاسداران متوجه ماجرا شدند، اما دير شده بود. خشمگين همه را به باد کتک گرفتند، و بعد از تماس با اوين تصميم گرفتند همه را با خود ببرند.

پروين چه با غرور مرگ خواهرش را تعريف می کرد.
کمی احساس آرامش می کنم. من و پروين در اين بند تنها نيستيم. کمتر کسی شايد باشد که عزيزی از دست نداده باشد. شايد اين تصادف لعنتی و اين مرگ ناگهانی اين چنين شوکی به من وارد آورده. از جايم بلند می شوم. کارگرهای بند برای تقسيم غذا به انتهای راهرو می آيند. بلندگوی بند همچنان روشن است. توجهم جلب می شود. مصاحبه کننده که بعداً فهميديم نامش کوچک پور است می گفت:
- من با مهران شهاب الدينی [همسر پروين ]، هم سلول بودم. مهران شهاب الدينی، علی شکوهی را شناسايی کرد، ولی سازمان "راه کارگر" از هر دوی آنها يکسان تجليل به عمل آورد. اين هم يکی ديگر از تناقضات "راه کارگر".

با اين که توجهم جلب شده بود به آن اهميتی ندادم. اين گونه ميز گردها و مصاحبه ها هدفی جز تضعيف روحيه ی زندانی ها نداشت. اما لحظه ای از ذهنم گذشت به سراغ پروين بروم. سال شصت و دو، زمانی که با هم در يک سلول بوديم، مرتب از برادرش، روزبه، حرف می زد و از اين که مقاومت جانانه ای کرده. از اين که پاسداران را به تحسين واداشته به خود می باليد. اما از مهران همسرش کمتر حرف می زد و به نظر می رسيد چيزی او را رنج می دهد. روزی سر صحبت را با او باز کردم:
- بیرون از زندان شنيدم مهران به شدت شکنجه شده، اما اطلاعات نداده و در مقابل صفحه ی تلويزيون هم مقاومت کرده.
- آره، ولی می دونی روزبه حتی اطلاعات سوخته هم به اينها نداده، و پس از يک سال که از دستگيريش می گذره، هنوز اونو شکنجه می کنن.
- درست است، ولی مقاومت يک بعد نداره و برخورد آدم ها با آن متفاوته.
- تفاوتی نداره. وقتی در رده ی بالای سازمانی سياسی قرار می گیری بايد مقاومت کنی. اما و اگر نداره.
- می تونی حرفهاتو واضح بزنی؟ آيا از مهران خلاف اين رو دیدی؟
- يکی دوبار با مهران در شعبه ی بازجويی ملاقات داشتم. مهران به من گفت مسئلت را بگو. اين ها همه چيز را می دونن.
- ولی اين چيزی رو ثابت نمی کنه. شايد می خواسته به تو بفهمونه که بعضی مسائل لو رفته.
- آره، ولی در حضور پاسدارها و بازجوها نبايد اين حرف ها را زد. چرا به روزبه ملاقات ندادند. می دونسن که او هرگز از اين حرف ها نمی زد.

آن روز ساعت ها با هم حرف زديم، اما پروين که روزبه را به عنوان يک قهرمان می ديد، از مهران هم توقع داشت قهرمانانه رفتار کند.

هر چند با گذشت زمان و اعدام مهران، پروين کمی به آرامش خيال رسيد، اما در تمام سال های زندان اين تناقض و علامت سئوال را به همراه داشت و هر صحبتی درباره ی مهران را با دقت دنبال می کرد.

بايد بروم. نکند پروين باور کند. اما لحظه ای مکث کردم و با خودم گفتم درست است که پروين نسبت به نحوه ی مقاومت مهران کمی مسئله دارد، اما در اين مورد ترديد نداشت که مهران اطلاعات زنده نداده است. بنابراين حتماً اين حرفها را باور نکرده و بهتر است با يادآوری مسئله او را آزار ندهم.
وقت شام است و در همه ی سلول ها سفره ها را پهن کرده اند. اما گرسنه نيستم و ترجيح می دهم همچنان قدم بزنم. نزديک ساعت ده، پروين با ساک پلاستيکی که در دست دارد به طرف حمام می رود. با خود می گويم چه خوب شد با پروين راجع به مهران صحبت نکردم. ظاهراً اين موضوع مسئله اش نيست. جلو می روم. با خنده می گويم:
آب گرم ساعت ده قطع می شود. من چند قابلمه آب گرم برايت بر می دارم. اگر آب قطع شد مرا صدا کن.
می گويد:
- کار زيادی ندارم.
اما پروين دوش نمی گيرد. پس از مدت کوتاهی از حمام بيرون می آيد و به سلول می رود. من همچنان قدم می زنم. ساعتی می گذرد. از سر راهرو صدايی به گوش می رسد و دو سه نفری به طرف سلول يک ( اتاق پروين) می دوند. يکی از بچه ها رو به من می کند و فرياد می زند:
- پروين!
به سرعت به طرف سلول می روم. پروين گوشه ای نشسته است. مرتب استفراغ می کند و می گويد:
- چيزی نيست کمی حالت تهوع دارم. برويد بخوابيد.
دست هايش را می گيرم. سرد است. سردی دست هايش قلبم را می لرزاند.
- می تونم کمی کنارت بنشينم؟
نه نمی گويد. در حالی که دست هايش را در دست دارم لحظاتی در کنارش می نشينم. چند نفری در حال تميز کردن فرش و زمين هستند. چهره ها حاکی از نگرانی ست. همه همديگر را نگاه می گنند. ولی من هنوز متوجه ی ماجرا نيستم. پروين می گويد:
- من می روم بخوابم.
ولی ناگهان دستش را در دهانش می گذارد و به طرف حمام می دود. چند نفری به دنبال او می دوند. از اطرافيان می پرسم:
- چه اتفاقی افتاده؟ می شود به من هم بگوييد؟
- چطور نمی فهمی، بوی آن همه جا را گرفته. پروين داروی نظافت خورده و قصد خودکشی داشته.
- چرا؟
چرايم بی جواب می ماند. به طرف حمام می روم. پروين استفراغ می کند. بهت زده به پروين نگاه می کنم. مهتاب داد می زند:
- چرا اين کار را کردی؟
- برای آبروی روزبه.
- . صدايش می برد و استفراغ، استفراغ.
کنج حمام می نشينم. يارای هيچگونه واکنشی ندارم. نمی دانم آيا بايد مانع از خودکشی شد يا نه. اما معلوم است که او مصمم است خودش را بکشد. به کابينی می رود و دست هايش را محکم به لوله آب می چسباند. می خواهد در را ببندد، اما بچه ها مانع می شوند.
صدای کوبيدن در بند و فرياد بچه ها که پاسداران را صدا می زنند به گوش می رسد. پروين همچنان استفراغ می کند.
- می دانی عمه ام زن بسيار زجر ديده ای بود. در يکی از روستاهای شمال به سختی زندگی می کرد. همه ی بار زندگی را به دوش داشت. از صبح تا شب در شاليزار بود و شب ها مورد اذيت و آزار همسرش بود. سال ها تحمل کرد. اما می دانی، شبی که همه در خانه خواب بودند، آرام از در بيرون رفت. درست جلوی در خانه گالنی نفت روی تنش ريخت و خودش را آتش زد. تا زمانی که سر تا پا سوخت نه از جای خود تکان خورد و نه کوچکترين فريادی زد. برای خودکشی بايد قوی بود و مصمم. چقدر خوشحالم که ويدا هم ترديد نکرد.
پروين هم مصمم است. در بند باز شده و پاسداری دم در حمام ظاهر می شود، اما پروين همچنان محکم به لوله ی آب چشبيده. مهری با يک ضربه دست پروين را از لوله جدا می کند. چند نفری به راه می افتند. زندانیان در راهرو نگران و مضطرب ايستاده اند. مهين که معمولا در سلول تنهاست کنار در ايستاده و با وحشت نگاه می کند. پروين را به بهداری می برند. پروين سعی می کند خود را از بالای پله ها پايين بيندازد که نمی گذارند.
در بند بسته می شود. همه مات و مبهوت يکديگر را نگاه می کنند. پچ پچی به گوش می رسد:
- چرا؟!

و صدای پروين که به گوشم می رسد:
- برای آبروی روزبه. می دانی، روزبه را با يک دست، دست بند زده و به ميله های پنجره ی شکنجه گاه (زير زمين) آويزان کرده بودند. با این همه هيچ حرفی نزد.
روزبه برای پروين حالت مقدسی پيدا کرده بود. روزبه برای پروين انگاره ای شده بود. پس مهران، همسر پروين نیز بايد روزبه ديگری می شد تا پاسداران او را نيز يک " مرد " بدانند. بازجو مسعود بارها در جريان بازجويی و اتاق شکنجه در حضور زندانيان گفته بود:" من تنها يک مرد در عمرم ديدم، آن هم روزبه گلی آبکناری بود."
بعدها ثابت شد که روزبه حتا اتهام ديگران را نیز بر عهده خود گرفته بود.
تقریباً همه بيداريم. تعدادی در راهرو قدم می زنند. و چند نفری در گوشه ی سلول چمباتمه زده اند. پروين در خانواده ای سياسی به دنيا آمد. پدرش تحت تأثير جريان های سياسی دهه بيست قرار داشت و توده ای بود. از کوچکی با زندان و تبعيد آشنا می شود. چند سالی به زندان می رود و بعد تبعيد می شود. او که از اهالی شمال ايران بود، به همراه خانواده اش سال هايی را در بروجرد در تبعيد به سر برد. پروين سومین فرزند و دختر بزرگ خانواده بود. به دليل شرايط سخت اقتصادی خانواده، از نوجوانی به کار در کارخانه ها و کارگاه های خياطی روی می آورد. برادرش روزبه و خواهرش ويدا خیلی زود جذب جريان های سیاسی می شوند. روزبه به زندان می افتد و خواهرش که عضو " چريکهای فدايی خلق" است مخفیمی شود.

قيام و آزادی زندانیان، فشار روحی و جسمی پروين را کم می کند. ويدا از زندگی مخفی خارج می شود. روزبه نيز از زندان آزاد می شود. روزبه پروين را به طور رسمی وارد کار تشکيلاتی می کند در سل شصت و يک به اصرار روزبه ، با مهران ازدواج می کند که بسيار به روزبه نزديک بود.
به مناسبت ازدواج پروين شبی همگی در خانه ی برادر بزرگش جمع می شوند. پاسداران به خانه می رِزند و همه را دستگير می کنند. پروين می گفت:
- برای رفتن به ميهمانی هراس داشتيم. مهران فکر می کرد در اين موقعيت زمانی ( سال 61) جمع شدن همه ی ما با هم سلاح نيست.
اما روزبه، ويدا، پروين، مهران و پدر و مادر و خواهران پس از مدتی بحث، برای اين که زندگی خود را در مقابل زن برادر عادی جلوه بدهند تصميم به رفتن می گيرند:
- من حدی می زنم زن برادر بزرگم، که از هواداران اکثريت است و حساسيتی ويژه نسبت به ويدا داشت و گمان می کرد که همسرش ويدا را از او بيشتر دوست دارد، شايد کسی باشد که جريان جمع شدن را به پاسداران اطلاع داده. فکر می کنم که فقط ويدا مورد نظرش بوده، و من هنوز نمی دانم که آيا اين يک دستور تشکيلاتی بود يا ابتکار فردی.

ويدا در همان لحظه با سيانور خودکشی می کند. همه ی خانواده را دستگير می کنند و به زندان می آورند. پدر و مادر و برادر کوچک بعد از مدتی از زندان آزاد می شوند. روزبه و مهران اعدام می شوند و پروين به حبس ابد محکوم می شود. ( حکم ارتداد). پروين سال های زندان را صبورانه می گذراند و گله و شکايتی نداشت. بسيار محبوب بود و هيچ وقت، حتی وقتی مرزبندی های سياسی حاد بود، کسی را بايکوت نکرد. آيا اين ترديد نسبت به گذشته و مقاومت مهران، پروين را چنين زير و رو کرد، يا اين مصاحبه؟ آيا اعتراضی نسبت به اين نوع مصاحبه ها داشت؟ و يا ار قبل دچار مشکل شده بود؟

آن شب به سختی می گذرد. فردای آن روز خبر می رسد که پروين حالش وخيم است و حنجره اش بر اثر خوردن داروی نظافت سوخته و قادر به تنفس نيست. دو روز بعد چند نفری از زندانيان تصميم می گيرند به بهانه ی دادن وسايل ضروری اش، خبری از پروين بگيرند. پاسداران وسايل را پس می دهند و در مقابل اصرار زندانيان يکی شان فرياد می زند: « پروين مرد.»
خواهر ديگرم را از دست دادم. احساس ديوانگی دارم. فرياد می زنم و گريه می کنم. گویی خنجری در قلبم وارد شده است. همه در سلول پروين جمع می شويم و گريه می کنيم. پاسداری وارد بند می شود. وسايل پروين را می خواهد. هر چند پروين چند دست لباس برايم دوخته، اما باز لباسی از او به يادگار بر می دارم. يکی از بچه ها ی سالن لباس های پروين را به دست پاسدار بند می دهد. در بند بسته می شود.

باید قبول کنم که پروین رفته است. نبودن پروین دربند مشهود است و بند در ماتم فرو رفته است. تعدادی از بچه ها اعتصاب غذا می کنند و زندان را مسئول مرگ پروين می دانيم.
واکنش ها در مقابل مرگ پروين متفاوت است. عده ای آن را نشانه ی ضعف پروين می دانند، و چند نوشته در اين باره می نويسند. برخی بدون اظهار نظر درباره ی خودکشی، رابطه ی عاطفی خود را در قالب شعر بيان می کنند. فضیلت شعری زيبا در مورد پروين سروده که با اين جمله شروع می شود:
و از اميدی که البرز به بهاران داشت...
البرز فرزند روزه برادر پروين است. اين قطعه شعر را زندانيان روی پارچه ای گلدوزی می کنند و به خانواده ی پروين هديه می دهند.
هفته ی بعد مرا برای بازجويی صدا می زنند و در حين بازجويی درباره ی خودکشی پروين و علت آن می پرسند. سکوت اختيار می کنم. پروين هيچ نوشته ای به جا نگذاشته بود.

***

خودکشی پروين خودکشی های بعدی را به دنبال آورد. شايد يک سالی نگذشت که مهين هم خودکشی کرد. موقع ناهار بود. همه دور سفره نشسته بوديم. قاشق کم بود. دم در نشسته بودم. داوطلب شدم ا قاشق را بشويم. به طرف محوطه ی حمام و دستشويی رفتم. سکوت است و در راهرو کسی نيست. همه در سلول ها مشغول غذا خوردن هستند. وارد محوطه ی حمام می شوم. چند قطره خون و کمی آن طرف تر مهين نيمه جان روی زمين افتاده و از دست و پايش خون فوران می زند. زبانم بند می آيد و فريادم در گلو خفه می شود. به زحمت خود را از حمام بيرون می کشم. سلولی درست روبروی حمام است. با دست حمام را نشان می دهم. يک نفر متوجه من می شود و به طرف حمام می آيد. فرياد او تعدادی را به سوی حمام سرازير می کند.