پنجشنبه، فروردین ۰۷، ۱۴۰۴

زیر درخت عاشق

قسمت اول

حسن پویا

به: صفا و سحر

خسرو شاخه ى گل نسترن راكه ازباغ چيده بود زير درخت بيد روى خاك گذاشت ودوزانو نشت. شاخه هاى بيد مجنون به شانه ى خاک نزديك شده بود. يكى را به دست گرفت وبه آن

چشم دوخت. برگ هايش سبز روشن بود...

هرسال مى آمدند. او وسه چهارتنِ ديگر. يكى دو هفته قبل ازدهم مهر ماه همديگر را خبر مى كردند وتاغروب آفتاب آن روز آن جا مى ماندند. بعد زيرِ همين بيد مجنون جمع مى شدند؛ صبرمى كردند تا تاريكى سايه گسترد. آن وقت آتش انبوهى درست مى كردند، دور آن مى نشستند واز خاطراتشان با او سخن مى كَفتند.

هوا داشت تاريك مى شد. بلند شد؛ با هيزم هايى كه وقت آمدن ميان كوچه باغ ها جمع كرده بود، همان نزديكى آتش روشن كرد و كترى دودزده را آب كرد و كنار آن گذاشت. دراين كار تجربه ى خوبى داشت. هر باركه به اين باغ آمده بودم ويا هر گاه كه كوه رفته بودند، او آتش درست كرده بود وبعد هم چاى. چراغ فانوسى را هم كه يادگار او بود وهر سال مى آورد روشن كرد. هنوز براى آتشِ بلند زود بود. شاخه اى از بيد مجنون راكه به زمين نزديك شده بود، به دست گرفت:

- باتوكه مى رفتيم، كوه صفاى ديگرى داشت. آن شب، پاى مسجد دربند، گره بند كفشهامان رابازكرديم و بستيم، وبه اين بهانه به اطراف نكَاه كرديم. كسى نبود. به طرف شير پلاراه افتاديم. آسمان صاف و يُرستاره بود. از قهوه خانه ى عبداللّه ريش كه گذشتيم حميد گفت «اولين اعلاميه راكنار اين سنگ مى گذارم. گذاشت. وتكه سنگى هم گوشه ى آن. بعد هر صدمتر يكى ديگر، كنار تخت سنگى ديگر. بعد توهم مثل هميشه شروع كردى ستاره هارا به ياد

دوستانى كه مخفى شده بودند نام گذاشتن: آن يكى برويز است، آن ديگرى على رضا، وآن که

نرديك ماه است شکوفه، آن بالابى مسعود وآن ديگرى هادى...

#خاطرات_زندان

هیچ نظری موجود نیست: