سه‌شنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۲

من يك شورشي هستم

عباس سماكار


اشاره:

عباس سماكار، نويسنده، شاعر و فيلمساز است. او در سال 1325 شمسي در تهران به دنيا آمده و فارغ التحصيل رشته سينما و تلويزيون از مدرسه عالي سينما در تهران است. سماكار در عين حال يك فعال سياسي ست و در زمان شاه، در سال 1352 به خاطر شركت در گروهي سياسي كه خسرو گلسرخي و كرامت دانشيان نيز در آن عضويت داشتند، به اعدام، و سپس به زندان ابد محكوم و همزمان با انقلاب آزاد شد.

او در زمان جمهوري اسلامي نيز مدت كوتاهي را در زندان به سر برد و سپس مخفيانه از ايران خارج شد و در حال حاضر ساكن آلمان است، و افزون بر فعاليتهاي سياسي و ادبي خود، اكنون عضو هيئت هماهنگي "جامعه هنرمندان ايران در تبعيد" است و در دوره اي عضو هيئت دبيران "كانون نويسندگان ايران در تبعيد" بوده است.

از سماكار تاكنون آثار زير منتشر شده است:

بختك هاي شرير(مجموعه داستان)، خواب نقره ها و ستاره ها(دفتر شعر)، تبعيدي ها(چهار گفتار درباره تبعيد)، چيزي در همين حدود(مجموعه داستان)، درآمدي بر نقد ساختارهاي زيبايي شناسي (نگره پردازي ادبيات و هنر)، نقد آثار ادبي، نقد آثار نمايشي، يوانا(فيلمنامه بلند)، نقره و رويا(دفتر شعر) و تازه ترين كتاب او به نام "من يك شورشي هستم" كه شرح خاطرات زندان اوست كه به همت نشر "شركت كتاب" در لس آنجلس در بهار 1380 به چاپ رسيده است. سماكار اين كتاب را به ياد همرزمانش هديه كرده و مينويسد:"به ياد، خسرو گلسرخي، كرامت دانشيان، و به ياد هزاران زنداني سياسي و جانباخته اي كه نامشان را نميدانم، ولي خاطره سوزان ، هستي درخشان، مبارزه، مقاومت و آرمانهاي انساني شان قلبم را به تپش واميدارد."

در زير بخشي از پيشگفتار و بخش اول كتاب او را (در دو قسمت) ميخوانيد.



پيشگفتار
نوشتن اين خاطرات سالها مشغوليت خاطر من بوده است؛ ولي ، تازه اكنون كه بيش از بيست و پنج سال از تاريخ دستگيري گروه ما ميگذرد به نگارش آن دست زده ام. اين كه چرا پيش از اين به اين كار نپرداختم، براي خودم نيز كاملاً روشن نيست. فقط همين قدر ميدانم كه بارها و بارها بر آن بودم تا اين خاطرات را بنويسم، ولي هربار، چيزي مرا از نوشتن باز ميداشت. بارها و بارها، ميديدم كه هرگاه گوشه اي از اين خاطرات را براي دوستانم بازگو ميكنم، با چه اشتياقي خواستار آگاه شدن از چگونگي ماجرا، و بويژه آگاهي از نقش خسرو گلسرخي و كرامت دانشيان در آن هستند؛ بارها و بارها به مواردي برميخوردم و ميديدم كه چگونه مردم كوچه و بازار از خسرو و كرامت اسطوره ساخته اند و از مسائلي سخن ميگويند كه حتي روح من و هم رزمانم نيز از آنها خبر ندارد. حتي در چند نمونه از خاطرات زندانيان زمان شاه ديدم كه در رابطه با خسرو و كرامت از مسائلي سخن گفته اند كه خيالپردازي ست تا واقعيت. و من همه اين ها را ميديدم و شوق نوشتن مي يافتم؛ ولي زماني كه آغاز به نوشتن ميكردم باز چيزي مرا بازميداشت. سرانجام هم درنيافتم كه علت اساسي و بازدارنده من از نوشتن اين خاطرات چه بود.

به هرحال، در اين مدت، به برداشتن يادداشت هاي بسياري دست زدم كه رويدادها را از خاطر نبرم. تا اين كه سرانجام يكباره چنان ميلي مرا به نوشتن واداشت كه ديگر آن مقاومت مرموز دروني نتوانست در برابرش پايداري كند و من توانستم در مدت كوتاهي اين كار را به سرانجام برسانم، و طبعاً به تناسب علاقه ام به ادبيات، نوشته ام رنگ و روي داستاني نيز به خود گرفت و كوشيدم از اين طريق، در درونه ناپيداي رابطه هايي كه با حس و عاطفه مبارزات آن دوران پيوند داشت كنكاشي كرده باشم....

***

دستگيري
* جمعه، 30 شهريور 1352 شمسي، مشهد

ساعت حدود دوازده ظهر بود و من هرگز نميدانستم كه تا چند لحظه ديگر دستيارم به سراغم ميآيد تا مرا به محلي ببرد كه دو مأمور ساواك در آنجا منتظر دستگيريم هستند و من بي خبر از همه چيز، با پاي خود به محل گرفتاري ام خواهم رفت.

براي نهار در خانه عظيم جوانروح، يكي از دوستان فيلمبردارم كه در تلويزيون مشهد كار ميكرد مهمان بودم و داشتم غذا ميخوردم كه زنگ در به صدا درآمد. عظيم در را باز كرد و من شنيدم كه جلوي در با كسي گفتگو ميكند. او بعد از چند لحظه برگشت و به من گفت:"با تو كار دارند." ، گفتم:"با من؟".

تعجب كرده بودم كه چه كسي ممكن است به دنبال من به خانه عظيم جوانروح كه فقط براي چند ساعت آنجا مهمان بودم آمده باشد؟ رفتم و ديدم دستيارم خسرو سهامي، جلوي در ايستاده است. يادم آمد كه هنگام خروج از تلويزيون به او گفته بودم كه براي نهار به خانه عظيم ميروم.

پرسيدم:"چطور شد آمدي اين جا، با من كار داري؟"، رنگ و رويش پريده بود. گفت:"نه، خانم سميعي مرا فرستاده و گفته است كه مهندس كامل با تو يك كار بسيار لازم دارد."

مهندس كامل رئيس تلويزيون مشهد و پروانه سميعي، تهيه كننده برنامه اي بود كه من آن را در قوچان فيلمبرداري كرده بودم و بدون آن كه اين برنامه را به پايان برسانم، بقيه فيلمبرداري را كه قرار بود در شهر سرخس در مرز ايران و شوروي به انجام برسد، به همين دستيارم خسرو سهامي سپرده و خود عازم تهران بودم تا روز بعد، يعني شنبه 31 شهريور، به دو قرار ملاقاتي كه با بچه ها داشتم برسم. يكي از اين قرارها، تحويل گرفتن اسلحه از طيفور بطحايي بود و قرار ديگر، انجام يك برنامه فيلمبرداري براي يك فيلم داستاني به اتفاق فرهاد صبا و داود يوسفيان.

به خسرو گفتم:"تو كه ميداني من ساعت دو پرواز دارم؛ پس چه طوري وقت ميكنم كه مهندس كامل را ببينم. او اصلاً با من چكار دارد و كجا هست؟"

خسرو بلافاصله گفت:"مهندس كامل در تلويزيون است، و كار بسيار لازمي با تو دارد كه چند دقيقه بيشتر طول نميكشد. پروانه سميعي هم اصرار داشت كه حتماً بيايي. براي رفتن به فرودگاه هم ماشين تلويزيون تو را ميرساند."

گفتم:"از اين جا تا تلويزيون را چه جوري برويم؟ من كه ماشين ندارم."

گفت:"من با ماشين آمده ام."

ديدم بهتر است به جاي جروبحث هرچه زودتر به تلويزيون كه چندان دور از آن محل نبود بروم و مهندس كامل را ببينم و بعد بلافاصله عازم فرودگاه شوم. خواستم از عظيم خداحافظي كنم، ولي او گفت كه همراه من به تلويزيون خواهد آمد. هر دو به سرعت به سوي اتومبيل تلويزيون و راننده اي كه جلوي در منتظر ما بود روانه شديم. در راه، باز متوجه پريدگي رنگ چهره خسرو شدم و از او پرسيدم:"چرا اين قدر رنگت پريده است؟" و او بدون آن كه به من نگاه كند پاسخ داد:"حالم زياد خوب نيست. دل پيچه دارم."

بعدها، وقتي در سلول زندان اوين به رنگ پريدگي خسرو فكر ميكردم، فهميدم كه او از ماجرا خبر داشت؛ ولي ترسيده بود چيزي در اين باره به من بگويد. گويا راننده همراه او، از مأموران ساواك بود. در سال 57 وقتي از زندان آزاد شدم و دوباره خسرو را ديدم، از او پرسيدم كه آيا از ماجراي حضور ساواكي ها در تلويزيون آگاه بوده است يا نه؟ او تصديق كرد كه موضوع را، البته بطور ضمني، فهميده بوده ولي جرأت نداشته است به من چيزي بگويد.

مسافت بين خانه جوانروح تا تلويزيون را به سرعت طي كرديم و همين كه از در شيشه اي و بزرگ ساختمان تلويزيون وارد شديم، چشم من به دو مرد درشت هيكل كه كت و شلوار تيره به تن داشتند افتاد كه هر دو بر مبلي روبروي ميز اطلاعات ساختمان نشسته بودند و در آن فضاي بسته عينك دودي به چشم داشتند. من كه به دليل ارتباط كاري ام با اين تيپ ها كاملاً آشنايي داشتم بلافاصله دريافتم كه با پاي خودم به دامي گريزناپذير قدم نهاده ام.

آن دو، به محض ديدن ما از جا برخاستند و به عظيم جوانروح كه جلوي من حركت ميكرد گفتند:"آقاي سماكار؟".

هر دو ايستاديم و عظيم به من اشاره كرد و گفت:"من سماكار نيستم. ايشان است."

ساواكي ها به سوي من آمدند و گفتند:"آقاي سماكار؟"

و من كه ميكوشيدم تغييري در لحن صدايم پديد نيايد گفتم:"بله!"، يكي از آنها گفت:"لطفاً براي چند سئوال و جواب همراه ما به سازمان امنيت بياييد."

با اين كه ميديدم دارند دستگيرم ميكنند، ولي باز از شنيدن اين حرف جا خوردم و حس كردم كه در بد هچلي افتاده ام. نگاهي به اطراف كردم و ديدم مأمور اطلاعات ساختمان در پشت ميز كارش، و يكي دو نفر از كارمندان تلويزيون در كنار او و عظيم جوانروح كه نزديك ما ايستاده بود مبهوت به ما نگاه ميكنند. احساس كردم چاره اي جز رفتن با آنها ندارم.

ولي با وجود اين گفتم:"من ساعت دو به تهران پرواز دارم، فكر نميكنيد كه ديرم بشود."

يكي از آنها پاسخ داد:"نترسيد، چند دقيقه بيشتر طول نميكشد، ما خودمان شما را به فرودگاه ميرسانيم."

براي يافتن يك اميد تازه، تلاش كردم هرچقدر كه ميتوانم بيشتر در آنجا باقي بمانم و همان دم با آنها نروم.

گفتم:"پس اجازه بدهيد آقاي مهندس كامل رئيس تلويزيون را كه با من كار دارد ببينم."

آنها با خونسردي گفتند:"اشكالي ندارد. بفرماييد."، از مأمور اطلاعات ساختمان پرسيدم:"آقاي كامل كجاست؟"، او با دست سالني را در ته راهرو نشان داد و گفت:"آن جا، در سالن كنفرانس."

به سوي سالن راه افتادم و آن دو مأمور هم با فاصله اي چسبيده به من دنبالم آمدند و با اين حركت ساده به من نشان دادند كه نميتوانم از دستشان فرار كنم. دريافتم كه وضعم نبايد خوب باشد، و گويي مسئله سر دراز دارد و در سطح طرح چند سئوال و جواب نيست.

وقتي به سالن كنفرانس رسيديم، مهندس كامل مشغول امتحان گرفتن از تعدادي متقاضي استخدام در تلويزيون بود. او همين كه مرا ديد به سويم آمد و ساكت روبرويم ايستاد. پرسيدم :"ببخشيد، با من كار داشتيد؟"، نگاهي به دو مأمور پشت سرم انداخت و با لحن خشك يك آدم بي طرف گفت:"من كاري با شما نداشتم، اين آقايان با شما كار داشتند."

با اين كه ميدانستم فقط براي وقت تلف كردن به نزد او آمده ام، اما از اين كه حرف زدن با او هم نتوانست احساس پشتيباني اي را در دل من زنده كند، و بخصوص از حالت بيگانه او كه لحن و گفتارش هرگونه آشنايي با من را انكار ميكرد مأيوس شدم. دو شب قبل از آن، او گروه فيلمبرداري ما را كه از تهران آمده بوديم به مهماني شام به رستوران استخر مشهد دعوت كرده بود، و طي آن، طوري رفتار ميكرد كه گويي از آشنايي با من بسيار خشنود است. اما در آن لحظه، پيدا بود كه به شدت ترسيده و دلش نميخواهد هيچگونه آشنايي اي را با من برملا كند.

مأموران ساواك كه ديدند من بلاتكليف ايستاده ام، با همان لحن خونسرد گفتند:"اگر كار ديگري نداريد، بفرماييد."

و با دست مرا به جلو راهنمايي كردند و خودشان به دنبالم راه افتادند. طول همان راهرويي را كه رفته بوديم برگشتيم و من صداي پاي آن دو نفر را پشت سرم ميشنيدم و احساس ميكردم كه واقعاً گير افتاده ام.

خسرو هنوز جلوي ميز اطلاعات ايستاده و نگران بود. اما از عظيم جوانروح خبري نبود. يكي دو كارمند ديگر نيز آنجا بودند و با كنجكاوي و همدردي به من نگاه ميكردند.

به سوي مأمورها برگشتم و گفتم:"ببخشيد، اجازه بدهيد من به دستيارم سفارشهاي لازم را براي فرستادن فيلمها به تهران بكنم."

آنها با خونسردي و با لبخندي كه نشان ميداد به كوشش من در وقت كشي پي برده اند، گفتند:"اشكالي ندارد."

همراه خسرو به اتاقي كه وسايل فيلمبرداري مان در آنجا بود رفتيم و من قوطي فيلمهاي گرفته شده را به خسرو نشان دادم و با تأكيد گفتم:"حتماً همين امروز اينها را به تهران بفرست. چون رئيس سازمان تربيت بدني، شخصاً اصرار دارد كه هرچه زودتر فيلمها را برايشان بفرستيم تا زودتر آماده اش كنند و براي فدراسيون بين المللي كشتي بفرستند."

بعد ادامه دادم:"اعليحضرت شخصاً دستور داده اند كه اين فيلم هرچه زودتر تهيه و به فدراسيون بين المللي كشتي فرستاده شود، تا كشتي با چوخه جزو ورزشهاي رسمي المپيك درآيد."

البته اين حرف واقعيت داشت، ولي تأكيد من به خسرو فقط به اين منظور بود كه به مأموران ساواك حالي كنم كه مشغول انجام مأموريت مهمي در مشهد بوده ام كه به دستور مستقيم شاه انجام گرفته است. اما آنها با شنيدن اين حرف واكنشي نشان ندادند. فقط يكي از آنها گفت:"خب ، اگر كار ديگري نداريد برويم؟"

به ناچار گفتم:"نه، كاري ندارم."

و آنها مرا به جلو راهنمايي كردند و خودشان به دنبالم راه افتادند. اين بار جلوي ميز اطلاعات عظيم را هم ديدم كه با من حرفي نزد و فقط در سكوت مرا نظاره كرد. جلوي در شيشه اي ساختمان، يك ماشين شورلت ايران با راننده اي پشت فرمان منتظر ما بود. ابتدا مرا در صندلي عقب نشاندند و بعد آن دو مأمور، از دو سو در طرفين من جا گرفتند و با بدنهاي گنده و چاقشان به من فشار آوردند.

وقتي راه افتاديم راننده نگاهي از آينه به من انداخت و پرسيد:"شما فيلمبردار تلويزيون هستيد؟" ، با حالتي خودماني گفتم:"بله."

دوباره نگاهي به من انداخت و چيزي نگفت. در ذهنم به دنبال حرفي ميگشتم كه بزنم. اما آنقدر پريشان بودم كه نميتوانستم روي موضوعي متمركز بشوم. فقط پرسيدم:"ببخشيد، ميدانيد كه با من چه كار دارند؟"

مأمور دست راستي ام پاسخ داد:"هيچي ... حتماً كسي درباره شما گزارشي چيزي داده. ولي شما كه از خود ما هستيد. چند سئوال ازتان ميكنند و بعد مرخص ميشويد."

راننده پرسيد:"شما چند روز پيش در استاديوم نبوديد؟"

از اين سئوال خوشحال شدم و بلافاصله پاسخ دادم:"چرا!"

تمام اميدم آن بود كه علت دستگيريم فعاليت گروهي ما براي طرح گروگان گيري نباشد. و حدس اين كه ممكن است فيلمبرداري من از اغتشاشي كه در استاديوم قوچان رخ داد سبب دستگيريم شده باشد موضوع اميدواركننده اي بود.

راننده گفت:"من هم آن جا بودم. شما را ديدم كه داشتيد فيلمبرداري ميكرديد. حتي مثل اين كه از من هم فيلم برداشتيد. اين فيلم كي پخش ميشود."

فرصت را مناسب ديدم و باز شرح مفصلي در مورد اهميت فيلمي كه تهيه كرده بوديم، و دستور مقامات بالا، و حساسيت شاه به موضوع و غيره، دادم و براي اطمينان بيشتر گفتم:"ميدانيد، ما مجبوريم از همه چيز فيلمبرداري كنيم. البته اين به اين معني نيست كه هرچه را فيلمبرداري كرده ايم پخش هم خواهيم كرد. بسياري از فيلمهايي كه ما ميگيريم براي تكميل كردن آرشيو است."

كسي در پاسخ من حرفي نزد. به نظر نميرسيد كه آنها شخصاً با من دشمني داشته باشند و يا از من بدشان بيايد؛ ولي در مقابل وضعيتي كه براي من پيش آمده بود بي خيال بودند.

مأمور سمت راست من، در يكي از خيابانهاي پردرخت مشهد گفت:"سرت را پايين بينداز و به مسيري كه ميرويم نگاه نكن."

سرم را پايين انداختم و از تغيير لحن ناگهاني او كه مرا ديگر "شما" خطاب نميكرد پي بردم كه به ساواك نزديك ميشويم. لحظه اي بعد، ماشين ايستاد و من از زير چشم ديدم كه در آهني و بزرگي به صورت كشوئي گشوده شد و ما وارد حياط بزرگي شديم.

هیچ نظری موجود نیست: